حکایت کنند از بزرگان دین |
|
حقیقت شناسان عین الیقین |
که صاحبدلی بر پلنگی نشست |
|
همی راند رهوار و ماری به دست |
یکی گفتش: ای مرد راه خدای |
|
بدین ره که رفتی مرا ره نمای |
چه کردی که درنده رام تو شد |
|
نگین سعادت به نام تو شد؟ |
بگفت ار پلنگم زبون است و مار |
|
وگر پیل و کرکس، شگفتی مدار |
تو هم گردن از حکم داور مپیچ |
|
که گردن نپیچد ز حکم تو هیچ |
چو حاکم به فرمان داور بود |
|
خدایش نگهبان و یاور بود |
محال است چون دوست دارد تو را |
|
که در دست دشمن گذارد تو را |
ره این است، روی از طریقت متاب |
|
بنه گام و کامی که داری بیاب |
نصیحت کسی سودمند آیدش |
|
که گفتار سعدی پسند آیدش |