خداى متعال مى فرمايد: (( و ما يعلم جنود ربك الا هو. )) (11)
پس براى خداى متعال در دلها و روانها و ديگر عوالم لشكريان فراهم آمده اى است كه جز خود او كسى از حقيقت و شماره آنها آگاه نيست . ما اكنون به شرح برخى از لشكريان قلب كه مربوط به غرض ماست مى پردازيم براى قلب دو لشكر است : يكى لشكرى كه با چشم ظاهر ديده مى شود و ديگرى لشكرى كه جز با چشم باطن قابل رويت نيست . قلب در حكم سلطان و لشكريان در حكم چاكران و ياورانند و اين همان معناى لشكر است . لشكريان قلب كه با چشم مشاهده مى شوند عبارتند از: دست ، پا، چشم ، گوش ، زبان ، و ديگر اعضاى ظاهرى و باطنى . در حقيقت همه اينها خدمتكار قلب و به فرمان اويند و قلب فرمان دهنده و بازدارنده آنهاست . اعضاى مزبور بر حسب فطرت ، فرمانبردار قلب آفريده شده اند و توان سرپيچى و مخالفت با آن را ندارند. بنابراين هرگاه چشم را به باز شدن فرمان دهد گشوده شود، و هرگاه پا را به حركت امر كند به حركت در آيد، هرگاه زبان را به سخن گفتن فرمان قطعى دهد سخن بگويد، همچنين ديگر اعضا. فرمانبردارى اعضا و حواس از قلب از جهتى شبيه فرمانبردارى فرشتگان از خداى متعال است . زير فرشتگان بر حسب فطرت فرمانبردارند و قدرت مخالفت با خداوند را ندارد بلكه (( لا يعصون اللّه ما امرهم و يفعلون ما يؤ مرون . )) (12) تنها در يك چيز با هم تفاوت دارند و آن اين كه فرشتگان از بندگى و اطاعتشان از پروردگار آگاهند، ولى (پلكهاى چشم ) در باز و بسته شدن به صورت جبر از قلب اطاعت مى كنند و از خود اختيارى ندارند و در اطاعت كردنشان از قلب چنين هستند. و همانا احتياج قلب به اين لشكريان از اين نظر است كه در مسافرتى كه براى آن آفريده شده به مركب و توشه راه نياز دارد، و آن مسافرت به سوى خداى متعال و طى كردن منزلها براى رسيدن به ديدار اوست . دلها براى همين منظور آفريده شده اند چنان كه خداى متعال مى فرمايد: (( و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون ، )) (13) و تنها اين مركب قلب ، تن و تنها توشه اش دانش است ، و تنها اسبابى كه او را به توشه مى رساند و به او توان توشه برداشتن مى دهد عمل صالح است . دل ممكن نيست به خداى متعال برسد تا زمانى كه بدن با مرگ آرام نگيرد و از دنيا عبور نكند، زيرا براى رسيدن به آخرين منزل ناگزير است منزل نزديكتر را بپيمايد. دنيا كشتزار آخرت و يكى از منزلهاى هدايت است ، دنيا به اين دليل دنيا ناميده شده كه نزديكترين دو منزل است . بنابراين انسان ناگزير است كه از اين جهان (دنيا) توشه برگيرد، او بدن مركب اوست كه با آن به اين جهان مى رسد. بدين ترتيب ، قلب نياز دارد كه از بدن نگهدارى و پرستارى كند. تنها حفظ بدن به اين است كه غذا و ديگر چيزهايى را كه سازگار طبع اوست بدان برساند، و آنچه با بدن ناسازگار است و موجب نابودى آن مى شود يا عوامل نابودى آن را ممكن مى سازد از بدن دفع كند. از اين رو قلب براى جذب غذا به دو لشكر محتاج است : لشكرى درونى كه شهوت است و لشكرى برونى كه دست و اعضايى است ، كه غذا را به طرف بدن مى كشاند. از اين رو شهوتهايى كه مورد نياز قلب است در آن آفريده شده است ، و نيز براى قلب اعضايى خلق شده كه ابزار شهوت است . همچنين قلب براى دفع نابود كننده ها به دو لشكر نيازمند است : لشكرى درونى كه غضب است و قلب با آن هلاك كننده ها را دفع مى كند و از دشمنان انتقام مى گيرد، و لشكرى برونى كه دست و پاست و قلب با آنها به مقتضاى خشم عمل مى كند، همه اينها به كمك امورى بيرون از بدن مانند اسلحه و ديگر اشيا انجام مى شود؛ آن گاه كسى كه به غذا نياز دارد اگر غذا را نشناسد ميل به غذا و ابزار استفاده از آن برايش سودى ندارد. بنابراين براى چنين شناختى به دو لشكر نيازمند است لشكرى درونى كه ادراك ديدن ، چشيدن ، بوييدن ، شنيدن ، لمس كردن است ، و لشكرى برونى كه چشم ، گوش ، بينى و ديگرى اعضاست ، شرح علت نيازمندى به آنها و حكمت آنها طولانى مى شود و مجلدات بسيارى هم گنجايش آنها را ندارد. ما در كتاب (( الشكر )) به قسمت كمى از آنها اشاره كرده ايم و بايد به همان اندازه قناعت شود.
تمام لشكريان قلب به سه نوع منحصر مى شود:
1-نوع اول ، مشوق و برانگيزنده است ، يا آدمى را به جلب منفعت دلخواه بر مى انگيزد؛ مانند شهوت . يا به دفع ضرر مخالف ميل انسان وا مى دارد مانند خشم . گاه از اين مشوق به اراده تعبير مى شود.
2-نوع دوم ، اعضا را تحريك مى كند تا اين اهداف را به دست آورد و از اين دومى به قدرت تعبير مى شود. قدرت عبارت از لشكريانى است كه در ديگر اعضا بويژه عضله ها و اوتار (چيزهايى شبيه به زه كمان كه در اطراف ماهيچه ها مى رويد) پراكنده اند.
3-نوع سوم ، آن است كه اشيا را درك كرده و مى شناسد؛ مانند اعضاى خبرگزار؛ آنها عبارتند از: نيروى بينايى ، شنوايى بويايى ، چشايى و جز آنها. اين نيروها در اعضاى مشخصى پراكنده اند، و از آن به آگاهى و ادراك تعبير مى شود. با هر يك از اين لشكريان درونى لشكريانى است برونى و آن اعضايى است كه از گوشت ، پيه ، پى ، خون ، و استخوان ، تركيب شده است و براى اين لشكريان ابزار فراهم مى آورند، زيرا نيروى گرفتن سريع به كمك انگشتان (اشيا را) مى گيرد، نيروى بينايى اشيا را با چشم مى بيند همچنين ديگر نيروها.
ما از لشكريان برونى كه همان اعضاست سخن نمى گوييم ، چه آنها از جهان مادى هستند. بلكه اكنون درباره نيروهايى كه با لشكريان نامريى كمك مى شوند سخن مى گوييم ، اين نوع سوم كه در ميان نيروها دريابنده است به دو بخش تقسيم مى شود:
1-نيروهايى كه در منزلهاى برونى جا گرفته اند و عبارتند از: حواس پنجگانه ، شنوايى ، بينايى ، بويايى ، چشايى ، بساوايى .
2-نيروهايى كه در منزلهاى درونى جا گرفته اند كه بخشهاى ميان تهى مغز است ، اين نيروها نيز پنج بخش است ، زيرا انسان پس از ديدن چيزى چشمانش را مى بندد و صورت آن را در نفس خود مى بيند و آن نيروى خيال است . پس از آن اين صورت به وسيله چيزى كه آن را حفظ مى كند همراه خيال باقى مى ماند كه به آن لشكر حافظه گويند، سپس درباره آنچه حفظ كرده مى انديشد. در نتيجه برخى از آن را با برخى ضميمه مى كند و آنچه را فراموش كرده به خاطر مى آورد و به آن بر مى گردد، پس از آن همه معانى حس شده را به وسيله حسى كه مشترك ميان تمام محسوسات است ، در نيروى خيال خود گرد مى آورد. بنابراين در درون (انسان ) حس مشترك ، نيروى خيال ، نيروى تفكر، نيروى تذكّر (ذاكره ) و نيروى حافظه ، وجود دارد. اگر خدا نيروى حافظه ، انديشه ، ذاكره و خيال ، را نمى آفريد، البته مغز از آن تهى مى بود و چنان كه دست و پا از آن نيرو، تهى است . پس اين نيروها نيز لشكريان درونى اند و جاى آنها نيز در درون آدمى است . اين بود كه انواع لشكريان قلب ، و شرح آنها به گونه اى كه براى ضعيفان قابل فهم باشد به طول مى انجامد و هدف چنين كتابى اين است كه علماى بزرگ و نيرومند از آن بهره ببرند معذلك با آوردن مثالهايى در فهماندن ضعيفان مى كوشيم تا به خواست خدا اين مطالب به درك آنها نزديك شود.
شرح مثالهاى قلب با لشكريان درونى اش
بايد دانست كه دو لشكر خشم و شهوت گاه به طور كامل فرمانبردار قلب مى شوند و آن را در راهى كه مى پيمايد كمكى و در سفرى كه قصد كرده است بخوبى همراهى مى كنند. امّا گاه از روى سركشى نافرمانى مى كنند تا بر قلب مسلط شوند و آن را بنده خود سازند. نابودى قلب و بازماندنش از سفرى كه با آن به خوشبختى ابدى مى رسد، در همين نافرمانى خشم و شهوت از قلب است .
قلب لشكر ديگرى دارد كه علم ، حكمت و تفكر است و بزودى شرح آن خواهد آمد و سزاوار است كه قلب از اين لشكر كمك بگيرد، زيرا اين لشكر در برابر دو لشكر ديگر، لشكر خداست . گاه آن دو لشكر به حزب شيطان در مى آيند، بنابراين اگر از لشكر علم و حكمت و تفكر كمك نگيرد و لشكر خشم و شهوت بر نفس او مسلط شود بى ترديد نابود مى شود و زيان آشكارى خواهد كرد. حال بيشتر مردم همين است ؛ زيرا خرد آنان براى چاره انديشى در برآوردن شهوت به فرمان شهوت گردن مى نهد. در صورتى كه سزاوار است شهوت در مواردى كه عقل به آن نياز دارد به فرمان عقل درآيد. ما با سه مثال اين مطلب را روشن مى كنيم .
مثال اول : نفس موجود در بدن انسان كه لطيفه اى است ربانى و علم و ادراك ويژه اوست ، همانند حاكمى است كه بر مملكت خود حكومت مى كند. بدن مملكت نفس و قرارگاه اوست و نيروها و اعضاى بدن به مثابه كارگزاران نفسند، و نيروى خرد و انديشه همانند رايزن خيرخواه و وزيرى خردمند است ، شهوت همانند بنده بدى است كه خوراك و آذوقه به شهر مى آورد و خشم و نخوت همانند رئيس پليس است .
بنده اى كه آذوقه مى آورد (شهوت ) بسيار حيله گر و دروغگو و پليد است كه به صورت فردى خيرخواه جلوه مى كند ولى در خيرخواهى او شرّى ترسناك و شرنگى كشنده نهفته است ، و طبعش چنان است كه با وزير خيرخواه در هر تدبيرى كه مى انديشد نزاع كند، تا آنجا كه يك ساعت هم از نزاع و مخالفت با آراى او فراغت ندارد. بنابراين همان طور كه هرگاه حاكم در مملكت خويش با وزير مشورت كند و از دستور اين بنده پليد روى بگرداند و حتى به پيشنهاد وزير استدلال كند كه حق ، خلاف راءى آن بنده (شهوت ) است و رئيس پليس (خشم ) خود را ادب كند و او را به وزير بسپارد و فرمانبردار وزير قرار دهد و از آن جهت وزير را بر اين بنده پليد (شهوت ) و پيروان و ياورانش مسلط سازد، تا شهوت تحت فرمان باشد نه فرمانده و تدبير كننده ، امور كشورى چنين حاكمى استوار و به سبب آن عدل برقرار مى شود، نفس نيز چنين است يعنى زمانى كه از عقل كمك بگيرد و نخوت ناشى از خشم را ادب كند و آن را بر شهوت مسلط سازد و از يكى بر عليه ديگرى كمك بگيرد؛ يك بار با فريفتن شهوت ، از درجه خشم و زياده روى آن بكاهد و ديگر بار با مسلط ساختن خشم و نخوت بر شهوت ، آن را از بن بر كند و مغلوب سازد و خواسته هايش را زشت بشمارد، نيروهاى نفس معتدل و خلق و خويش نيكو شود و هر كس از اين راه منحرف گردد همانند آن كسى است كه خداى متعال درباره اش مى فرمايد: (( افراءيت من اتخذ الهه هواه و اضله اللّه على علم . )) (14) و فرموده : (( و اتبع هواه و كان امره فرطا. )) (15) و فرموده : (( و اتبع هواه فمثله كمثل الكلب )) (16) و درباره كسى كه نفس را از خواهش خود نهى مى كند، فرمايد: (( فان الجنة هى الماءوى )) (17) به خواست خدا چگونگى مبارزه با اين لشكريان و مسلط ساختن بعضى بر بعضى بزودى در كتاب رياضت نفس خواهد آمد.
مثال دوم : بدن انسان همانند يك شهر و عقل يعنى همان نيروى ادراكى انسان ، همانند سلطان مدبرى است كه شهر را اداره مى كند، و نيروهاى مدركه عقل كه حواس ظاهرى و باطنى است همانند لشكريان و ياوران عقل و اعضاى حواس همانند رعيت اويند، و نفس امّاره (نفسى كه بسيار به بدى فرمان مى دهد) كه شهوت و خشم است ، همانند دشمنى است كه با عقل در مملكتش نزاع مى كند و در نابود كردن رعيت او مى كوشد و بدن انسان لشكرگاه و كمينگاه مى شود، و نفس او مانند محافظى است كه در لشكرگاه اقامت دارد. پس اگر با دشمن خود جنگيد و او را مغلوب ساخت آن طور كه دوست دارد هرگاه به وطن برگردد كارش ستوده مى شود، چنان كه خداى متعال (در وصف مجاهدان ) مى فرمايد: (( فضل اللّه المجاهدين باموالهم و انفسهم على القاعدين درجة )) (18) و اگر مرز مملكت را از دست بدهد و رعيت خود را مهمل گذارد، در هنگام ملاقات با حق تعالى ذات حق كارش را نكوهش مى كند و از او كيفر مى گيرد و در روز قيامت به او گفته مى شود: ((اى شبان بد، گوشت خوردى و شير نوشيدى و گمشده را بر نگرداندى و استخوان شكسته را التيام ندادى امروز انتقام او را از تو مى گيرم چنان كه در حديث وارد شده است )) (19) پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در گفتارش : ((از جهاد اصغر به جهاد اكبر بازگشتيم )) (20) به اين جهاد نفس اشاره فرموده است . مثال سوم : عقل همانند شكارچى سواركار است و شهوتش همانند اسب او خشمش مانند سگ او. پس وقتى كه سواركار ماهر و اسبش تمرين كرده و سگش تعليم ديده باشد سزاوار موفقيت است امّا وقتى سواركار بى شعور و اسب چموش و سگ گزنده باشد نه اسبش مطيع اوست و نه سگش ، چنين سواركارى سزاوار هلاكت است ، چه رسد كه به مطلوب خود نايل شود. بى شعورى سواركار مثلى براى نادانى انسان و كمى حكمت و بصيرت او و چموشى اسب مثلى براى غالب شدن شهوت بر اوست ، بويژه شهوت زنبارگى و شكمبارگى ، و عقور بودن سگ مثلى براى سلطه و غلبه خشم بر اوست .
توضيح خاصيت قلب براى آدمى
بدان كه خداوند تمام آنچه ياد كرديم علاوه بر انسان به ديگر حيوانات نيز عطا فرموده است حيوانات هم شهوت و خشم و حواس ظاهرى و باطنى دارند؛ حتى گوسفند گرگ را با چشم خود مى بيند و در دل از دشمنى او آگاه است و از او مى گريزد و دريافت درونى همان است . بنابراين آنچه ويژه قلب انسان است و به خاطر آن از ارج و شرافتى بسيار برخوردار است و شايستگى تقرب به خدا را دارد يادآور مى شويم . برگشت ويژگيهاى قلب انسان به علم و اراده است . منظور از علم آگاهى به امور دنيا و آخرت و حقايق عقلانى است ، زيرا اين امور ماوراى محسوسات است و حيوان ها در آن شركت ندارند، بلكه دانشهاى كلى ضرورى از ويژگيهاى عقل است . عقل انسان حكم مى كند كه يك اسب در يك حال نمى تواند در دو جا باشد و اين حكم عقل در مورد هر اسبى صادق است ، (حكمى كلى است ) و روشن است كه انسان با حس خود فقط بعضى از مصداقهاى اسب را در مى يابد لذا اين حكم كلى كه از سوى عقل صادر مى شود وراى ادراك حسى است ، و هرگاه اين نكته را در علم ظاهر بديهى درك كرديد در بقيه علوم نظرى آشكارتر است .
امّا اراده آن است كه هرگاه از راه خرد خويش فرجام كار و راه درستى آن را دريافت از ذات او شوقى به طرف آن مصلحت و فراهم ساختن اسباب آن و اراده آن برانگيخته مى شود و اين غير از اراده و تمايل حيوانات است ، بلكه مخالف تمايل است . انسان از رگ زدن و خون گرفتن متنفر است ، ولى شخص خردمند آن را طلب و اراده مى كند و براى آن پول هم مى دهد؛ انسان در حال بيمارى به غذاى لذيذ تمايل دارد، ولى خردمند از خوردن آن خوددارى مى كند و اين منع از روى شهوت نيست . اگر خدا عقل را كه فرجام كارها را مى شناسد خلق مى كرد امّا اين انگيزه اى كه اعضا را بر طبق خواسته عقل به حركت در مى آورد، نمى آفريد محققا حكم عقل ضايع و هدر مى شد.
بنابراين در قلب انسان دانش ها و اراده هايى جاى دارد كه ديگر حيوان ها و حتى كودك در آغاز خلقت ، از آنها بدورند و تنها در هنگام بلوغ پديد مى آيند، امّا شهوت ، خشم و حواس ظاهرى و باطنى در كودك نيز وجود دارد.
پس كسب اين علوم براى كودك به هنگام بلوغ به دو صورت حاصل مى شود: صورت اول آن كه قلب او شامل بخشى از علوم بديهى اولى است ، مانند علم به محال بودن امور محال و جايز بودن امور جايزى كه ظاهر است . پس علوم نظرى در آن حاصل نشده امّا حصول آن ممكن و نزديك است . حال چنين شخصى نسبت به علوم مانند حال نويسنده اى است كه از نوشتن جز دوات و قلم و حروف ساده چيزى نمى داند. اين فرد به نوشتن نزديك شده ولى هنوز كاتب نيست .
صورت دوم آن كه با تجربه و انديشه علوم اكتسابى را به دست مى آورد و در خزانه سينه اش جاى مى دهد و هر وقت بخواهد به آنها رجوع مى كند. در اين جا حال او همانند حال نويسنده ماهرى است كه به سبب قدرت بر نوشتن به او كاتب مى گويند، اگر چه خود به نوشتن نپردازد، و اين آخرين درجه انسانيت است . ليكن در اين درجه ، درجات بى شمارى است ، كه مردم به تناسب معلومات كم و زياد، شرافت و پستى معلومات و روش به دست آوردن آن متفاوت مى باشند براى بعضى دلها علم به وسيله الهام الهى از راه مكاشفه حاصل مى شود، و براى برخى با آموختن و اكتساب به دست مى آيد، و گاه اين علم زود و گاه به كندى حاصل مى شود. و از اينجاست كه درجات دانشمندان حكيمان ، اولياء و انبياء گوناگون مى شود و درجات ترقى در آن محدود نيست ، زيرا براى معلومات الهى پايانى نيست . آخرين درجه درجه پيامبرى است كه همه حقايق يا بيشتر آن بدون درس خواندن و زحمت با كشف الهى در اسرع وقت حاصل مى شود و با اين سعادت است كه بنده قرب معنوى و حقيقى به خدا پيدا مى كند نه قرب مكانى و فيزيكى . پله هاى اين درجات منزلهاى رهروان به سوى خدا متعال است و اين منزلها بى شمار است و هر رهروى همان منزلى را كه به آن رسيده و منزلهاى پايين تر آن را مى شناسد؛ امّا به حقيقت آنچه در برابر اوست احاطه علمى ندارد، ولى گاه به سبب ايمانى كه به غيب دارد آن را تصديق مى كند. چنان كه ما به پيامبر و نبوت او ايمان داريم و آن را تصديق مى كنيم ولى جز پيامبر كسى حقيقت نبوت را نمى داند، همان طور كه چنين از حال طفل و طفل از حال كودك مميز و آگاهيهاى بديهى او آگاه نيست و نيز كودك مميز از حال عاقل و علوم نظرى كه به دست آورده خبر ندارد. بنابراين هيچ خردمندى آنچه را خدا بر اوليا و پيامبران خود از لطف و رحمتش گسترده آگاه نيست . (( ما يفتح اللّه للناس من رحمة فلا ممسك لها. )) (21) اين رحمت بر اساس بخشندگى و كرم خداى سبحان بى آنكه به كسى بخلى روا دارد (به بندگان ) بخشيده شده ، ولى در دلهايى كه در معرض نفحه هاى رحمت خدا هستند آشكار مى شود. چنان كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((نسيمهاى رحمت پروردگارتان در ايام روزگار شما مى وزد. بهوش باشيد خود را در معرض آنها قرار دهيد)). (22) در معرض نسيم رحمت الهى قرار گرفتن از طريق پاك كردن دلها و تزكيه آن از پليدى و كدورتى كه از اخلاق نكوهيده حاصل مى شود و توضيحش خواهد آمد، ميسر است . پيامبر صلّى اللّه عليه و آله با گفتار خود به اين بخشش اشاره فرموده است : ((خدا در هر شبى به آسمان دنيا نازل مى شود و مى فرمايد: آيا دعا كننده اى هست تا او را اجابت كنم )) (23) و نيز به گفتار خود به نقل از پروردگارش : ((اشتياق نيكوكاران به ديدار من بسيار است و اشتياق من به ديدار آنان بيشتر است )) (24) و به فرموده خداوند: ((هر كه به من يك وجب نزديك شود من يك ذراع به او نزديك مى شوم )) (25) همه اين موارد اشاره دارد به اين كه انوار دانشها به سبب بخل از سوى منعم (خداوند) از دلهاى منع نشده است . خداى متعال برتر از آن است كه بخل و منبع در ذات مقدسش راه داشته باشد. ليكن پليدى و تيرگى و سرگرمى دلهاست كه آنها را از انوار دانش محروم مى كند، دلها مانند يك ظرفند كه تا وقتى پر از آب است هوا در آن وارد نشود و در دلهاى سرگرم به غير خدا شناخت جلال خدا وارد نمى شود. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله با گفتار خود به اين مطلب اشاره فرموده است : ((اگر شيطانها دور دلهاى فرزندان آدم نمى گرديدند البته به ملكوت آسمانها مى نگريستند)).(26)
از اين جمله پيداست كه خاصيت انسان شايستگى براى كسب دانش و حكمت است و برترين انواع دانشها، علم به خدا صفات و افعال اوست ، كمال آدمى به اين دانش است و سعادت او در كمال اوست و با همان كمال است كه شايسته مجاورت درگاه كمال و جلال الهى مى شود.
بنابراين بدن مركب نفس و نفس جاى علم است ، و هدف از آفرينش انسان و خاصيت او همان كسب دانش است . چنان كه اسب با الاغ در قدرت باربرى شريك است و با شكل زيبا و خاصيت حمله و گريز از الاغ ممتاز مى شود. معلوم است كه اسب براى اين خاصيت آفريده شده و اگر فاقد آن باشد به درجه پايين خريّت تنزل مى كند. انسان نيز با اسب و الاغ در كارهايى مشترك است و در كارهايى كه ويژه اوست از آن دو جدا مى شود، و اين خاصيت از صفات فرشتگان مقرب خداست ، و آدمى در درجه اى ميان فرشتگان و چهارپايان است . انسان از آن نظر كه تغذيه و توليد نسل مى كند نبات و از آن نظر كه احساس داد و به ميل خود حركت مى كند حيوان ، و از نظر صورت و قامت همانند نقش بر ديوار است ، و همانا خاصيت او شناخت حقيقت اشيا است . بنابراين هر كس همه اعضا و نيروهاى خود را به كار برد و از آنها در علم و عمل كمك بگيرد شبيه به ملائكه شده و سزاوار است جزء آنها به شمار آيد و فرشته الهى نام بگيرد، چنان كه خداى متعال فرموده : (( ان هذا الا ملك كريم . )) (27) و هر كس در پيروى لذتهاى بدنى بكوشد و همانند چهارپايان بخورد (بى خبر از همه چيز سر در آخور داشته باشد) تا حد پست ترين حيوانات سقوط كند، در نتيجه يا مانند گاو نرد كودن يا بدتر از آن همچون خوك شود، يا مانند سگ و گربه درنده يا مانند شتر كينه توز يا چون پلنگ متكبر يا مثل روباه حيله گر و مكار يا همه اين بديها در او جمع شود، مانند شيطان سركش . مى توان از تمام حواس در راه رسيدن به خدا كمك گرفت ، چنان كه در كتاب شكر (همين كتاب ) توضيح بخشى از آن به خواست خدا خواهد آمد، پس هر كه نيروهاى خود را در آن راه بكار گيرد رستگار و هر كه از آن منحرف شود زيان بيند و نوميد شود، و همه سعادت در اين مورد آن است كه انسان مقصد و هدف خود را لقاء اللّه و جايگاه خويش را خانه آخرت قرار دهد و دنيا را راه عبور و بدن را مركب و اعضا را خادمان آن بداند. پس نيروى مدر كه در قلب كه وسط مملكتش مى باشد، همانند سلطانى مستقر شود و نيروى خيال كه در جلو مغز نهاده شده همانند رئيس پيك او باشد، زيرا خبرهاى مربوط به امور محسوس در آنجا جمع مى شود و نيروى خيال آن را به قوه حافظه كه خزانه دار است تحويل مى دهد و انباردار آنها را به سلطان عرضه مى كند و سلطان براى اداره مملكت خويش و به پايان بردن سفر خود و ريشه كن ساختن دشمنى كه بدان مبتلاست و دور كردن راهزنان ، اخبار لازم را مى گيرد؛ و چون چنان كند موفق و خوشبخت و سپاسگزار نعمت خدا شود. و هرگاه تمام اين نيروها را مهمل گذارد يا آنها را به نفع دشمنان خود كه همان خشم و شهوت و ديگر لذتهاى دنياست يا براى آباد كردن دنيا كه راه عبور به آخرت است به كار گيرد نه براى خانه آخرت كه وطن اصلى و قرارگاه اوست ، در اين صورت خوار و بدبخت و نسبت به نعمتهاى خدا كفر ورزيده و لشكريان الهى را ضايع ساخته است و دشمنان خدا را يارى كرده و حزب خدا را خوار ساخته است ، از اين رو شايسته عذاب و دور شدن از آخرت و معاد مى شود. از اين بلا به خدا پناه مى بريم .
كعب الاحبار به مثالى كه زديم اشاره كرده مى گويد: ((بر عايشه وارد شدم و گفتم : چشمهاى انسان پرنده و گوشهايش قيف و زبانش مترجم و دستهايش دو بال و پاهايش دو پيك و قلب سلطان است ، و هرگاه سلطان خوب باشد لشكريانش خوب است ، پس عايشه گفت ، من هم شنيدم كه پيامبر چنين مى فرمود.))(28)
على عليه السّلام در توصيف دلها فرمود: ((براى خدا در زمين ظرفى به نام دلهاست پس محبوبترين دلها آن است كه از همه نازكتر و صاف تر و محكم تر باشد.))(29) سپس آن را تفسير كرد و فرمود: در دين استوارتر و در يقين صافت تر و نسبت به برادران نازكتر باشد و اين سخن اشاره به گفتار ذات حق است كه فرموده : (( اشداء على الكفار رحماء بينهم . )) (30) و نيز فرموده : (( مثل نوره كمشكوة فيها مصباح . )) (31) گفته شده كه معنايش اين است كه نور مؤ من و قلب او مانند نور مشكات است و گفتار خداوند متعال : (( او كظلمات فى بحر لجى . )) (32) مثل قلب منافق است و در گفتار خداوند: (( فى لوح محفوظ )) (33) قلب مؤ من است .
سهل گويد: مثل قلب و سينه همانند عرش و كرسى است ، اين بود مثالهاى مربوط به قلب .
نظرات شما عزیزان: