بيان مجموعه هايى از صفات دل و مثالهاى آن
بايد دانست كه با تركيب و آفرينش انسان چهار خلط همراه است . از اين رو چهار نوع صفت : درندگى ، حيوانى ، شيطانى ، ربانى ، در او جمع شده است . پس انسان از آن نظر كه خشم بر او مسلط مى شود كار درندگان كه دشمنى و كينه و حمله به مردم زدن و دشنام دادن است از او سر مى زند؛ و از آن نظر كه شهوت بر او مسلط مى شود كار حيوانات كه حرص و آزمندى و شهوت بسيار و غيره است از او سر مى زند؛ و از آن نظر كه در وجود او امرى ربانى است ، چنان كه خداى متعال فرموده : (( قل الروح من اءمر ربى . )) (34) در نفس خود مدعى ربوبيت مى شود و سلطه جويى ، برترى خواهى و انحصارطلبى و خودكامگى در همه كارها و منفرد بودن در رياست و بر كنار بودن از رشته بردگى و فروتنى را دوست دارد، و مايل است كه از همه دانشها آگاه شود، حتى ادعاى علم و معرفت و آگاه بودن به حقيقت اشياء را دارد. هرگاه به او عالم بگويند و شاد و اگر جاهل بگويند غمگين مى شود. در حالى كه احاطه داشتن به همه حقايق و مسلط شدن مقتدرانه بر همه مردم از صفات خداوند است و انسان به آن حريص است ، و از آن نظر كه با قوه تشخيص از حيوانات جدا مى شود با آن كه در خشم و شهوت با آنها شريك است حالت شيطانى در او به وجود مى آيد و شرور مى شود و قدرت تشخيص خود را در پيدا كردن راه هاى شر و چاره جوييها به كار مى برد و با مكر و فريب و نيرنگ به اهداف خود مى رسد، و به جاى كار خير شرارت مى كند و اين خلق و خوى شيطانهاست .
در هر انسانى آميزه اى از اين چهار عنصر: ربانى ، شيطانى ، درنده خويى و حيوانى موجود است تمام آنها در قلب گرد مى آيد و گويا در جلد انسان خوك ، سگ ، شيطان ، حكيم گرد آمده است .
خوك ، همان شهوت است زيرا نكوهيده بودن خوك به سبب رنگ و صورتش نيست بلكه به خاطر درندگى و حرص اوست .
سگ همان خشم است ، زيرا جانور درنده يا سگ گزنده از نظر صورت و رنگ و شكل درنده و گزنده نيست ، بلكه به سبب روح درندگى و دشمنى و گزندگى است كه در اوست . در باطن آدمى درندگى درنده و خشم آن و حرص خوك و شهوترانى اش جاى گرفته است . بنابراين خوك انسان را به حرص در گناه و كار زشت فرا مى خواند و درنده او را به وسيله خشم به ستم و آزار رساندن به ديگران مى خواند.
شيطان پيوسته شهوت ناشى از خوك صفتى و خشم ناشى از درنده خويى را در انسان بر مى انگيزد و يكى از آنها را شيفته ديگرى مى سازد و آنچه شهوت و خشم بر حسب طبيعت خود مى خواهند، نيكو جلوه مى دهد.
حكيم كه همان عقل آدمى است ماءموريت دارد كه نيرنگ شيطان را دفع كند و با بينش نافذ و راءى روشن حرص او را درهم بشكند، زيرا با خشم شدت شهوت شكسته مى شود و درندگى سگ را با مسلط ساختن خوك بر آن دفع كند و همه آنها را مغلوب سياست خود سازد. اگر چنين كند كارها معتدل و عدالت در مملكت تن آشكار مى شود و همه به راه راست مى روند امّا اگر نتواند آن نيروها را مغلوب سازد، آنها وى را مغلوب كرده به خدمت خود در مى آورند. پس همواره در انديشه و به فكر پيدا كردن راه چاره است تا خوك شهوت را سير و سگ خشم را خشنود سازد از اين رو هميشه در بندگى سگ يا خوك به سر مى برد.
حال بيشتر مردم تا وقتى كه همه كوشش آنها ارضاى شكم و شهوت و فخر فروشى بر دشمنان باشد همين است . جاى بسى شگفتى است انسانى كه خود بت پرست است ، بت پرستان را به خاطر عبادت سنگ نكوهش مى كند، حال آن كه اگر پرده كنار رود و باطن خودش آشكار شود همان طور كه در خواب يا بيدارى براى اهل كشف و شهود باطن اشيا مجسم مى شود خود را در برابر خوك شهوت به حال سجده و ركوع و منتظر دستور او خواهد ديد و هر وقت خوك شهوت به هيجان آيد و چيزى بخواهد بزودى سرگرم خدمتش مى شود و شى ء مورد شهوتش را حاضر مى كند؛ يا خود را در برابر سگ گزنده و پرستش آن مى بيند و در مقابل خواسته هاى او فرمانبردار است در حالى كه براى چاره جويى در رسيدن به بندگى او بدقت مى انديشد و در شادمان كردن شيطان خود مى شتابد، چون شيطان است كه خوك شهوت و سگ خشم را به هيجان مى آورد و آنها را به خدمت خود بر مى انگيزد. بنابراين انسان با پرستش شهوت و خشم در حقيقت شيطان پرست است ، پس اگر هر بنده اى مواظب رفتار و سخن گفتن و خاموشى گزيدن و نشست و برخاست خود باشد و با چشم بصيرت بنگرد در صورتى كه نسبت به خود منصفانه قضاوت كند سراسر روز در پرستش بت شهوت و خشم و غيره مى كوشد و اين ، نهايت ستم است ؛ زيرا مالك را كه عقل انسانى است برده و ربّ را مربوب و آقا را بنده و غالب را مغلوب قرار داده است . عقل است كه شايسته آقايى و غلبه و مسلط شدن است ، در حالى كه اين شخص عقل را به خدمت اين سه نيرو (خشم و شهوت و شيطان ) در آورده است ، و ناگزير از بندگى اين سه در قلب او صفاتى متراكم مى شود كه به صورت طبيعت وى در مى آيد و دل را مى ميراند.
امّا از فرمانبردارى خوك شهوت صفت بى شرمى ، پليدى ، اسراف و سخت گيرى بر اهل و عيال در مخارج ، رياكارى ، پرده درى ، ديوانگى ، بيهودگى ، حرص ، طمع ، چاپلوسى ، كينه توزى ، بخل ، سرزنش ، و غيره ، به وجود مى آيد.
امّا از فرمانبردارى سگ خشم ، صفت بى باكى ، سبكسرى ، خود بزرگ بينى ، خودستايى ، خشم ، تكبر، خودپسندى ، ريشخند، مباهات ، سبك شمردن ، كوچك شمردن مردم ، شرارت و تمايل به ظلم و غيره به وجود مى آيد.
امّا نتيجه فرمانبردارى از شيطان به سبب فرمانبردارى از خشم و شهوت است كه حاصل آن نيرنگ و مكر و زيركى ، دروغ ، زرق ، بر هم زدن ميان ديگران ، غشّ در جنس ، فتنه انگيزى ، دشنام دادن و غيره است . امّا اگر برعكس تمام نيروها مغلوب و به زير فرمان صفت ربانى درآيد، دانش و حكمت و يقين و احاطه به باطن اشيا و شناخت حقيقت اشيا در قلب مستقر مى شود و آدمى با نيروى دانش و بينش بر همه صفات زشت مسلط مى گردد، و به سبب كمال در علم شايستگى تقدم بر مردم را پيدا مى كند، و از پرستش شهوت و خشم بى نياز مى شود و با كنترل خوك شهوت و برگرداندن آن به مرز اعتدال صفات ارزنده اى چون پاكدامنى ، قناعت ، آرامش ، زهد، پارسايى ، پرهيزگارى ، شادمانى ، برخورد خوب ، شرم ، لطافت طبع ، همراهى و مساعدت و نظاير آنها در قلب مستقر مى شود، و با كنترل نيروى خشم و مغلوب ساختن آن و برگرداندنش به اندازه اى كه لازم است ، صفت شجاعت و بخشندگى و بزرگوارى و كنترل نفس ، شكيبايى ، بردبارى ، تحمل ، گذشت ، پايدارى ، نجابت ، شهامت ، وقار و غيره ، در قلب جاى مى گيرد.
بنابراين قلب در حكم آينه اى است كه اين امور مؤ ثر در آن پيرامونش را گرفته اند و اين آثار پياپى به دل مى رسد، امّا آثار ستوده اى كه ياد كرده ايم بر روشنى و تابش و نور دل مى افزايد تا تجلى ذات حق در آن بتابد و آن حقيقتى كه از دين مورد نظر است در آن كشف شود. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله با گفتار خود به اين قلب اشاره فرموده است : ((هرگاه خدا خير بنده اش را بخواهد قلب او را پند دهنده اش قرار مى دهد)) (35) و نيز با اين گفتار: ((هر كه در قلب خود پند دهنده اى داشته باشد از سوى خدا بر او نگهبانى گماشته شود)) (36) و همين دل است كه ياد خدا در آن مستقر مى شود. خداى متعال مى فرمايد: (( الا بذكر اللّه تطمئن القلوب . )) (37)
امّا صفات نكوهيده همانند دودى تيره و سياه بر آينه دل مى نشينند، و پيوسته بر روى آن متراكم مى شوند تا آن كه قلب به سياهى و تاريكى مى گرايد و بكلى از خداى متعال در حجاب مى ماند و آن حالت مهر خوردن و زنگار گرفتن قلب است . خداى متعال مى فرمايد: (( كلا بل ران على قلوبهم ما كانوا يكسبون . )) (38) و نيز فرمود: (( ان لو نشاء اصبناهم بذنوبهم و نطبع على قلوبهم فهم لا يسمعون . )) (39) بنابراين خداوند نشنيدن حقايق را كه از مهر نهادن بر دلها ناشى مى شود به گناه ارتباط داده چنان كه شنيدن را به تقوا مرتبط ساخته ، آن جا كه فرموده است : (( و اتقواللّه و اسمعوا (40) : فاتقواللّه و اطيعون ، (41) و اتقواللّه و يعلمكم اللّه . )) (42) زمانى كه گناهان متراكم شوند بر دل مهر نهاده مى شود و در اين وقت آدمى كور باطن مى گردد و از دريافت حق و درك مصلحت دين ناتوان مى ماند؛ كار آخرت را سبك مى شمارد و به كار دنيا اهميت مى دهد و كوشش خود را بدان منحصر مى سازد؛ و هرگاه امور مربوط به آخرت و خطرهاى آن به گوشش برسد از يك گوش وارد و از گوش ديگر خارج مى شود، و در دل نمى ماند و او را به توبه و جبران گذشته تحريك نمى كند. آنان كسانى هستند كه ((از آخرت نااميد شده اند چنان كه كافران خفته در گورها نااميد هستند)) معناى سياه شدن دل چنان كه قرآن و سنت از آن سخن گفته اند همين است )).
مى گويم : زراره از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده كه فرمود: ((در دل هر بنده اى نقطه اى سفيد است و اگر گناهى مرتكب شود در آن نقطه نقطه اى سياه پديد مى آيد. پس اگر توبه سياهى مى رود و اگر به گناه ادامه دهد آن سياهى زياد مى شود تا آنجا كه سفيدى را مى پوشاند و هرگاه سفيدى را پوشاند صاحب آن دل هرگز به خير و صلاح بر نمى گردد و معناى گفتار خداى متعال همين است : ((بلكه تاريكى ستم و بدكاريهاى آنان بر دلهايشان چيره شده است )).(43)
از امام باقر عليه السّلام روايت شده : ((همانا دلها سه نوعند: دل وارونه كه هيچ خيرى را حفظ نمى كند و آن دل كافر است ؛ دلى كه در آن نقطه اى سياه است و خير و شرّ در آن مى جنگند و هر كدام در آن پديد آمد به وسيله آن بر دل چيره مى شود؛ دلى كه باز است و در آن چراغهاى تابانى است و نورش تا روز قيامت خاموش نمى شود و آن دل مؤ من است )).(44)
همانا امام عليه السّلام فرموده نور آن دل تا روز قيامت خاموش نمى شود، براى اين كه قلب در اين معنى با نابودى بدن نابود نمى شود.
غزالى مى گويد: از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت شده كه دل مؤ من صاف است و چراغى در آن مى درخشد و دل كافر سياه و وارونه است . (45) بنابراين ، فرمانبردارى خداى متعال و مخالفت با شهوتها دل را جلا مى دهد و نافرمانى خدا و گناه ، دل را سياه مى كند، پس هر كس به گناهان روى بياورد دلش سياه شود و هر كس در پى گناه ، حسنه اى انجام دهد و اثر گناه را از بين ببرد دلش تاريك نشود ولى از نورش كاسته شود، مانند آينه اى كه انسان بر روى آن نفس بكشد سپس دست بكشد، دوباره نفس بكشد و دست بكشد كه تيره شدن آن قطعى است ، خداى متعال مى فرمايد: (( ان الذين اتقوا اذا مسهم طائف من الشيطان تذكروا فاذاهم مبصرون . )) (46) پس خداوند خبر داده كه روشنايى و بينايى دل به وسيله ذكر حاصل مى شود و جز تقوا پيشگان كسى توان آن را ندارد. بنابراين تقوا باب ذكر خداست و ذكر باب كشف و بر طرف شدن پرده و كشف باب رستگارى بزرگ است و آن رسيدن به لقاء اللّه است .
توضيح مثال قلب نسبت به دانشها
بدان كه قلب يعنى همان لطيفه ربانى كه تمام اعضاى فرمانبردار و كارگزار را تدبير مى كند. جايگاه دانش است . اين لطيفه نسبت به حقايق معلوم همانند آينه نسبت به صورت اشياى رنگ دار است . پس همان طور كه براى جسم رنگ دار صورتى است و عكس آن صورت در آينه مى افتد و در آن متجلى مى شود براى هر دانسته اى حقيقتى است و آن حقيقت صورتى دارد كه در آينه دل مى افتد و در آن روشن مى شود؛ و همان طور كه در مورد آينه سه عنصر موجود است : آينه ، صورت اشيا، عكس حاصل در آينه ، در مورد دل نيز سه چيز موجود است : قلب ، حقيقت اشياء، به وجود آمدن خود حقايق در دل و حضور در آن .
بنابراين ، عالم (دانا) همان دلى است كه تصوير حقايق اشيا در آن وارد مى شود، معلوم (دانسته ) همان حقايق اشيا است و علم (دانش ) عبارت است از پديد آمدن دانشها در دل مانند پديد آمدن تصوير در آينه . پس همان طور كه در آينه پنج چيز مانع نقش بستن صورت مى شود: اول ناقص بودن شكل آينه ، يعنى جوهر آهن را پيش از مدور و صورت بندى و صيقلى شدن در نظر بگيريد؛ دوم شكل آينه كامل است ولى رويش را زنگار گرفته است ؛ سوم ، آينه در برابر صورت نيست ؛ چهارم ، ميان آينه و صورت مانعى وجود دارد، پنجم آن سمتى كه مى خواهيم صورت را ببينيم بر ما مجهول است و نمى توانيم صورت و جهت آن را در مقابل آينه قرار دهيم ، دل نيز آينه اى است كه آمادگى دارد واقعيت همه اشيا را متجلى سازد و خالى بودن دل از دانشها به سبب اين مواضع پنجگانه است .
1-كاستى در خود دل ؛ مانند دل كودك چرا كه بر اثر كاستى ، دانشها در آن جلوه نمى كند.
مقدّمه
اين اولين كتاب از بخش مهلكات (( محجة البيضاء فى تهذيب الا حياء )) است
(( بسم اللّه الرحمن الرحيم ))
ستايش ويژه خدايى است كه در برابر شكوه او دلها و انديشه ها حيران ، و در مقابل درخشندگى تابش انوار او ديدگان مات و مبهوت مى شود.
خدايى كه به رازهاى نهان آگاه و بر مكنونات درون داناست . در تنظيم حكومتش از رايزن و ياور بى نياز است ؛ دگرگون كننده دلها، آمرزنده گناهان ، پوشاننده عيبها و گشاينده غمهاست .
درود بر محمّد صلّى اللّه عليه و آله سرور فرستادگان ، گردآورنده پراكندگيهاى دين ، قطع كننده ريشه كافران ، و بر خاندان پاكش .
پس از ستايش خدا، بزرگى و فضيلت انسان كه به سبب آن بر تمامى انواع آفريدگان برترى يافته به اين است كه استعداد شناخت خداى سبحان را دارد؛ خدايى كه جمال و كمال و مباهات او در دنيا و ساز و برگ و اندوخته اش در آخرت است . انسان تنها با دل خود استعداد شناخت دارد نه با عضوى از ديگر اعضايش . بنابراين دل است كه به خدا عالم مى شود، براى خدا كار مى كند و به سوى او مى شتابد و به او تقرب مى جويد؛ دل است كه آنچه در پيشگاه خداست كشف مى كند. براحتى همه اعضا پيرو دل و چاكران و ابزارى هستند كه دل آنها را به خدمت مى گيرد، به همان گونه اى كه مالك بردگان ، امير رعيت ، و صنعتگر ابزار را به كار مى گيرد. آنگاه كه دل از طريق سرگرم شدن به غير خدا معيوب نشود، در پيشگاه او مقبول افتد و چون بكلى سرگرم غير خدا شود، از خدا در پرده بماند. دل است كه مورد خطاب ، و مطالبه حق و نيز مورد پاداش و كيفر است ؛ دل است كه استعداد نزديك شدن به خدا را دارد.
از اين رو پاكى آن موجب رستگارى و فساد و گمراهى آن و نيز به كار زشت آلوده شدنش مايه بدبختى است . در حقيقت دل فرمانبردار خداست . تنها دل است كه انوارش از عبادات بر ديگر اعضا مى تابد؛ دل است كه نافرمانى خدا و تمرد از امر او مى كند و آثار گناهان از دل به اعضا سرايت مى كند، تاريك و نورانى بودن دل خوبيها و بديهاى ظاهر را آشكار مى سازد، زيرا هر مايعى كه درون ظرفى باشد، همان به بيرون تراوش مى كند از كوزه همان برون تراود كه در اوست ؛ دل است كه چون انسان آن را بشناسد، نفس خويش را مى شناسد و چون نفس خود را بشناسد پروردگارش را مى شناسد؛ دل است كه هرگاه انسان آنرا نشناسد نفس خود را نمى شناسد و هرگاه نفس خود را نشناسد پروردگارش را نمى شناسد. هر كس قلبش را نشناسد ديگران را نيز نشناسد. بيشتر مردم نفوس و دلهاى خود را نمى شناسند و ميان ايشان و نفوسشان مانعى قرار گرفته است ، زيرا خدا ميان انسان و قلبش را مانع ايجاد مى كند. مانع شدن ميان انسان و قلبش به اين است كه خدا انسان را موفق نمى دارد كه از شهود و مراقبت دل برخوردار شود، صفاتش را بشناسد و آگاه شود از اين كه دل چگونه ميان دو انگشت از انگشتان قدرت رحمان زير و رو شود و اين كه چگونه يك بار به اسفل السافلين پايين مى رود و تا افق شياطين پست مى شود و ديگر بار چگونه تا اعلا عليين اوج مى گيرد و به عالم فرشتگان مقرب بالا مى رود. هر كس دل خويش را نشناسد و از آن مراقبت ننمايد و بر آنچه از خزائن عالم ملكوت بر دل و در دل مى درخشد مواظبت نكند از كسانى است كه خداى متعال درباره اش مى فرمايد: (( و لا تكونوا كاالذين نسواللّه فاءنساهم اءنفسهم اولئك هم الفاسقون . )) (1) بنابراين شناختن دل و حقيقت اوصاف آن ريشه دين و شالوده راه رهروان (طريق حق ) است .
چون در نخستين جزء اين كتاب از بررسى و نگرش امور مربوط به اعضاى بدن كه عبارت از عبادتها و عادتها يعنى علم برون بود فراغت يافتيم و وعده داديم كه در جزء دوم ، صفات هلاك كننده و نجات دهنده را كه علم درون است شرح دهيم ، ناگزيريم دو كتاب را پيش از آن بياوريم :
1-كتابى در شرح شگفتيهاى دل و اخلاق آن .
2-كتابى در چگونگى تمرين دادن دل و پاكيزه ساختن اخلاق آن .
پس از آن به شرح صفات هلاك كننده و نجات دهنده مى پردازيم .
اينك در مورد شگفتيهاى دل با استفاده از چند مثال مطالبى را نقل مى كنيم كه به فهم نزديك باشد، زيرا اگر اخلاق و شگفتيهاى دل و رازهاى درونى آن كه در زمره عالم ملكوت است بروشنى بيان نشود فهم بيشتر مردم از درك آن ناتوان مى شود توفيق از خداست .
شرح معناى نفس ، روح ، عقل ، قلب ، و آنچه مقصود از آنهاست
بايد دانست كه واژه هاى ياد شده ، چهار اسم است كه در اين بابها به كار مى رود و در ميان علماى بزرگ كسانى كه بر شناخت اين نامها و اختلاف معانى و حدّ و مسمّاهاى آنها احاطه داشته باشند، اندكند. منشاء بيشتر اشتباهات ، ناآگاهى به معناى اين اسمها و مشترك بودن آنها در بين مسماهاى گوناگون است . ما معانى اين اسمها را تا آنجا كه به هدفمان مربوط مى شود شرح مى دهيم .
نخستين لفظ،
لفظ ((قلب )) است كه در دو معنى به كار مى رود:
1-عضو گوشتى مخروطى شكل كه در سمت چپ سينه قرار گرفته و ميان تهى است . در آن بخش خالى قلب خون جريان دارد كه سرچشمه روح است . اكنون ما بر آن نيستيم كه صورت و كيفيت قلب را شرح دهيم ، چون اهداف دينى به آن وابسته نيست و آن تنها هدف پزشكان است ؛ اين قلب (عضوى گوشتى ) در حيوانات بلكه در مرده نيز موجود است . ما هرگاه اسم قلب را در اين كتاب به كار ببريم مقصودمان اين معنى نيست كه پاره گوشتى بى ارزش از جهان طبيعت است ، زيرا حيوانات هم آن را با حس بينايى در مى يابند چه رسد به آدميان .
2-ديگر معنا قلب ، لطيفه اى (طرفه موجودى ) است روحانى و منسوب به پروردگار كه به اين قلب مادى تعلقى دارد. آن موجود طرفه ، حقيقت انسان است كه درك كننده ، دانا آگاه ، مور خطاب و سرزنش و طلب است . اين لطيفه ربانى به قلب مادى علاقه اى دارد و عقول بيشتر مردم در درك مناسبت آن علاقه حيران مانده است ، زيرا تعلق آن لطيفه به قلب مادى به تعلق عرض به جسم ، صفت به موصوف برندگى به كارد و تعلق جسم به مكان شباهت دارد و ما به دو دليل از شرح آن خوددارى مى كنيم :
1-يكى آن كه اين بحث مربوط به علوم مكاشفه است و هدف ما در اين كتاب تنها علوم معامله است .(2)
2-دوم آن كه لازمه پژوهش در اين مطلب آشكار ساختن راز روح است و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در آن باره سخن نگفته است ، (3) و ديگرى را نمى رسد كه در آن باره سخن بگويد. مقصود ما اين است كه هرگاه در اين كتاب قلب را به كار ببريم اين لطيفه ربانى را اراده مى كنيم و هدفمان بيان حقيقت ذات آن لطيفه نيست ، بلكه بيان اوصاف و احوال آن است ، علم به امور محسوس ، به شناخت اوصاف و احوال آن لطيفه نيازمند است و به بيان حقيقت آن نيازى ندارد.
دومين لفظ،
روح است كه آن نيز در آنچه به هدف ما ارتباط دارد به دو معنى به كار مى رود:
1-يكى به معناى جسمى لطيف مى باشد كه سرچشمه اش بخش توخالى قلب جسمانى است و به وسيله رگهاى زننده (زنده و فعال ) در ديگر اجزاى بدن پخش مى شود. روان شدن آن در بدن و پخش شدن انوار زندگى ، احساس ، شنوايى ، بينايى ، بويايى ، از بخش ميان تهى قلب به اعضاى بدن شبيه پخش شدن نور از چراغى است كه در گوشه هاى خانه حركت داده مى شود و به هر قسمتى از خانه كه برسد آن را روشن مى كند. بنابراين زندگى همانند نورى است كه بر ديوارهاى خانه مى تابد، و روح همانند چراغ است . جريان روح و حركت آن در درون انسان همانند حركت چراغ به وسيله محرك در اطراف خانه است . پزشكان هنگامى كه لفظ ((روح )) را به كار مى برند مقصودشان همين معناست . روح به اين معنى بخارى است لطيف كه حرارت قلب آن را مى پزد و شرح آن هدف ما نيست ، زيرا غرض پزشكانى كه بيمارى را درمان مى كنند به آن تعلق مى گيرد، امّا غرض پزشكان دين كه دلها را درمان مى كنند (پزشكان روح انسانى مانند انبياء و اولياء) تا به جوار رحمت پروردگار عالميان هدايت شود، هرگز به شرح اين روح (روح حيوانى ) مربوط نمى شود.(4)
2-دومين معناى روح ، همان لطيفه (طرفه موجود) ربانى انسان است كه دانا و درك كننده است ، و ما در يكى از دو معناى قلب آن را شرح داديم و همان است كه خداى متعال در گفتار خود آن را اراده فرموده است : (( و يساءلونك عن الروح قل الروح من امر ربى )) روح امرى است شگفت آور و منسوب به پروردگار كه بيشتر عقول از فهميدن كنه حقيقت آن ناتوانند.
سومين لفظ،
نفس است ، اين كلمه نيز ميان چند معنى مشترك است كه دو معناى آن به غرض ما ارتباط دارد:
1-يكى از معناى نفس بنابر آنچه شرحش خواهد آمد معنايى است كه شامل قوه خشم و شهوت در انسان مى شود. اين كاربرد در ميان صوفيه بيشتر رايج است زيرا مقصود آنها از نفس همان اصلى است كه شامل صفات نكوهيده انسان مى شود.
آنها مى گويند كه مبارزه با نفس و درهم شكستن آن لازم است و رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله با گفتار خويش : ((سرسخت ترين دشمنت نفسى است كه در ميان دو پهلويت قرار دارد)) (5) بدان اشاره فرموده است .
2-معناى دوم نفس ، همان لطيفه (طرفه موجود) است كه ياد كرديم و حقيقت انسان همان است ، نفس و ذات انسان هموست ، ليكن بر حسب احوال گوناگونش به صفات مختلفى توصيف مى شود. همين نفس چون به فرمان درآيد و آرامش يابد و به سبب پيكار با شهوتها آشفتگى آن بر طرف شود، نفس مطمئنه ناميده مى شود. خداوند متعال مى فرمايد: (( يا اءيتها النفس المطمئنة إ رجعى الى ربك راضية مرضية . )) (6)
نفس به معناى اول به سوى خدا باز نمى گردد، زيرا از خداى متعال بدور است و جزء حزب شيطان است ، و هرگاه به آرامش كامل نرسد، ليكن با نفس شهوانى به مبارزه برخيزد نفس لوامه (نكوهشگر) ناميده مى شود، زيرا هنگامى كه صاحبش در عبادت خدا كوتاهى ورزد او را نكوهش مى كند. خداى متعال مى فرمايد: (( و لا اقسم بالنفس اللوامة )) (7) اگر با نفس شهوانى مبارزه نكند و از خواهشهاى نفسانى و انگيزه هاى شيطان پيروى كند (( نفس اماره بالسوء )) (بسيار فرمان دهنده به بدى ) ناميده شود. خداى متعال در حالى از زبان يوسف عليه السّلام خبر مى دهد مى فرمايد: (( و ما ابّرّى نفسى ان النفس لامارة بالسوء. )) (8) گاهى رواست گفته شود: مقصود از نفس اماره همان نفس به معناى اول است . در اين صورت نفس به معناى اول ، سخت نكوهيده است ، و به معناى دوم پسنديده ، زيرا دومى نفس انسان يعنى ذات و حقيقت اوست كه به خداى متعال و ديگر دانسته ها عالم است .
چهارمين لفظ،
((عقل )) است . اين كلمه نيز ميان معناى گوناگونى مشترك است : كه آنها را در كتاب (( العلم )) نقل كرده ايم ؛ از آن جمله دو معنى مربوط به مقصود ماست :
1-آن كه گاه عقل گفته مى شود و مقصود از آن كه آگاهى از حقيقت امور است . در نتيجه صفت علم مى شود كه جاى آن قلب است .
2-گاهى عقل گفته مى شود و مقصود از آن ، چيزى است كه علوم را در مى يابد. بنابراين همان قلب (لطيفه ) است ، و ما مى دانيم كه براى هر عالمى وجودى است و آن اصلى است كه به خود پايدار است ، و علم صفتى است كه در آن وارد شده است ، و صفت و موصوف با هم مغايرت دارند (دو وجودند). گاه عقل گفته مى شود و مقصود از آن محل ادراك يعنى درك كننده مى باشد و مقصود رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله از گفتارش : ((نخستين چيزى كه خدا آفريده عقل است )) (9) همين است ، زيرا علم عرض است و عقل نمى پذيرد كه نخستين آفريده باشد، بلكه ناگزير بايد محل پيش از آن يا همراه آن آفريده شده باشد؛ و نيز عرض مورد خطاب قرار نمى گيرد. در حديث آمده است : ((خدا به عقل فرمود: روى بياور، پس روى آورد، و به او گفت : برگرد، برگشت .)) الخ .(10)
بنابراين بر شما روشن شد كه معانى اين اسمها موجود است و آن ، قلب مادى ، روح مادى ، نفس شهوانى ، عقل علمى است ، و اين چهار معناست كه چهار نام بر آنها نهاده شده است . معناى پنجمى نيز هست و آن لطيفه اى (طرفه موجودى ) در انسان است كه دانا و مدرك است ، و همه آنها چهار لفظ براى آن لطيفه به كار مى روند. بنابراين پنج معنى و چهار لفظ است . هر لفظى هم بر دو معنى گفته مى شود. گوناگونى اين الفاظ و توارد آنها بر بيشتر علما مشتبه مانده ، از اين رو مى بينى آنها را كه درباره خاطره ها گفتگو مى كنند و مى گويند: اين خاطره عقل است ، اين خاطره روح است ، اين خاطره نفس است ، و اين خاطره قلب است . بيننده تفاوت معناى اين نامها را نمى داند، و به سبب پرده برداشتن از اين مطلب شرح اين نامها را مقدم داشتيم . آنجا كه لفظ قلب در قرآن و سنت وارد شده مقصود معنايى است كه انسان مى فهمد و حقيقت اشيا را مى شناسد، و گاه قلبى را كه در قفسه سينه است كنايه از آن قلب حقيقى مى آورند زيرا ميان اين لطيفه و قلب مادى رابطه ويژه اى است ، چون اين لطيفه اگر چه با ديگر اعضاى بدن ارتباط دارد و بدن را به كار مى گيرد، ليكن به وسيله قلب است كه با آنها مرتبط مى شود. بنابراين نخستين ارتباطش با قلب است و گويا قلب مسكن و مملكت و جهان و مركب اوست . از اين رو سهل شوشترى قلب را به عرش و سينه را به كرسى تشبيه كرده و گفته است كه قلب عرش و سينه كرسى است ، و گمان نكنيد كه منظورش عرش و كرسى خداى سبحان مى باشد، چه آن محال است ، بلكه مقصودش آن است كه قلب (لطيفه ربانى ) مملكت خداست و نخستين عضوى است كه فرمانهاى او را در تدبير و تصرف بدن اجرا مى كند. بنابراين قلب و سينه نسبت به انسان مانند عرش و كرسى نسبت به خداست اين تشبيه نيز جز از چند نظر راست نمى آيد و شرح آن مربوط به غرضمان نيست و از آن صرف نظر مى كنيم .
شرح لشكريان قلب