حكايت دوم:
فرمانده محور و معاون تيپ 27 محمد رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم
اسماعيل قهرمانى
از ميلاد تا معراج
پيشكش به روح بلند و شيدايى سردار بىنشان «اسماعيل قهرمانى»
كه پيكر پاكش هنوز هم ميهمان ملائك خدا در زمين تفتيده شلمچه است
آن زمانها رسم خوبى بود. زمان عملياتها را مىگويم. همين كه بوى عمليات مىآمد، سر و كله راوىهاى دفتر سياسى سپاه هم پيدايشان مىشد. مىنشستند با حوصله، جيك و پيك عمليات را از فرماندهان قرارگاهها، لشكرها، تيپها، گردانها، گروهانها، دستهها و حتى نيروهاى تكور درمىآوردند.
يكى از آنهايى كه توى تله اين راوىها گرفتار شد و سفرهدلش را پيش آنها پهن كرد، اسماعيل قهرمانى بود. اسماعيل بعد از پايان مرحله دوم عمليات «الىبيتالمقدس» روز بيستم ارديبهشت 1361 نشست پاى سين، جيم راوى ارشد دفتر سياسى سپاه اعزامى به قرارگاه فرعى نصر 1 ***2 قرارگاه فرعى نصر 2 تابع قرارگاه عملياتى نصر در نبردهاى فتحالمبين و الىبيتالمقدس و مركز هدايت عمليات مشترك تيپ 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم و تيپ 2 لشكر 21 حمزه ارتش جمهورى اسلامى ايران بوده است. ××× زندهياد حسين داورزنى. راوى كار كشته دفتر سياسى سپاه در اين مصاحبه از قهرمانى خيلى چيزها پرسيد. و اسماعيل هم با حوصله جواب داد از دوران كودكى، سالهاى نوجوانى، ايام انقلاب، نحوه پيوستن به سپاه، سوابق عملياتى، چگونگى شكلگيرى تيپ 27 و بعد لحظه به لحظه عمليات فتحالمبين، دورخيز براى عمليات فتح خرمشهر، امدادهاى غيبى، توسّلات، آموزشها، رزمهاى شبانه، نبرد نابرابر در جاده اهواز - خرمشهر، مظلوميت قجهاى، صلابت وزوايى، نبرد عاشورايى گردان انصار در دژهاى مرزى كوت سوارى، پاتكهاى سنگين دشمن در شملچه و نوار مرزى غرب خرمشهر، دلايل پيروزىها، عوامل ناكامىها، اسماعيل همهچيز را گفت؛ تا پايان مرحله دوم عمليات «الىبيتالمقدس». راوى هم ثبت كرد:
اسماعيل قهرمانى هستم روز سوم ارديبهشت سال 1340 در يك خانواده كشاورز و مذهبى در روستاى «اردهاى» سراب به دنيا آمدم. از آنجا كه به دنيا آمدنم مصادف بود با عيد سعيد قربان، پدرم كه ارادت عجيبى به حضرت ابراهيم داشت براى من نام اسماعيل را انتخاب كرد. من سومين پسر و چهارمين فرزند خانواده هستم.
بابام مىگفت قبل از تولد تو يك شب خوابى ديدم كه خيلى برايم جالب بود. اصرار كردم، خوابش را اينطورى برايم تعريف كرد و گفت:
«چند ماهى به تولد تو مانده بود، خواب ديدم، پشت دست چپم آينهاى هست كه از آن نور ساطع مىشود. اين خواب را سرسرى نگرفتم، رفتم پيش يكى از اولياء خدا تا تعبيرش را بفهمم. آن بزرگوار گفت: خداوند به زودى به شما فرزندى عطا خواهد كرد كه آن فرزند داراى ضميرى روشن و وجودش براى دين خدا مفيد خواهد بود.»
خودم كه زياد يادم نمىآيد اما اطرافيان مىگويند از همان كودكى هوش خوبى داشتم و قبل از سن ده سالگى پابند نماز بودم.
دوره ابتدايى را در دبستان «كاووس» شهرستان گنبد گذراندم. از همان موقعها سر و گوشم مىجنبيد براى ورزش، ورزشهايى مثل كشتى و كاراته. هر فرصتى پيدا مىكردم مىرفتم روى تشك با هم سن و سالهاى خودم دست و پنجه نرم مىكردم.
دوره ابتدايى را كه تمام كردم رفتم مدرسه راهنمايى «آرش» آنجا محيط خوبى براى درس خواندن بود.
خرج زندگى زياد بود و درآمد زراعت كفاف هزينهها را نمىداد آستين بالا زدم و در كنار درس خواندن كارگرى كردم تا كمك خرجى براى خانواده باشم. البته تابستانها بازار كار كردن من گرمتر بود. چون سه ماه مدرسهها تعطيل مىشد و اين فرصت خوبى بود براى كار كردن. نوع كارى هم كه مىكردم بيشتر ساختمانى بود. يعنى از عملگى گرفته تا سفيد كارى و سنگكارى ساختمان، هر كدام پا مىداد انجام مىدادم. پدرم مىگفت: مهم نيست كارت چه باشد. مهم كسب رزق حلال است.
محيط «گنبد» كوچك بود و بازار كار آن محدود، با داداشم «محمدحسين» تصميم گرفتيم بياييم تهران.
همين كار را كرديم سالهاى 55 تا 56 بازار بساز و بفروشها توى تهران گرم بود و كار ساختمانى رونق داشت. روزها كارگرى مىكردم و شبها هم درس مىخواندم. توى كارهاى ساختمانى تا درجه كاشىكارى خوب پيش رفتم و در درس خواندن هم با هر مشقتى كه بود به تحصيلم ادامه دادم.
كار و بارمان توى كارهاى ساختمانى رونق گرفت به طورى كه خودمان كار را كنترات مىكرديم و شديم پيمان كار. البته از پيمانكار فقط اسمش روى ما بود. چون پيمانكارى بوديم كه خودش عملگى مىكرد، بنايى مىكرد، سنگ كارى مىكرد، خلاصه از زيرسازى زمين تا نازك كارى دوم و آخر ساختمان را خودمان انجام مىداديم. اگر تعريف از خودم نباشد كاشىكار ماهرى شده بودم.
آن روزها رژيم پهلوى فرهنگ منحط غربى را در تمام تار و پود زندگى مردم رسوخ داده بود. بسيارى از ضدارزشها براى مردم ارزش شده بود. راديو، تلويزيون، سينما، ديسكوتكها و آن مجموعههاى مفتضح كاخ جوانان نخستوزيرى با پيست رقص و استخرهاى مختلط، شده بودند وسيلهاى براى تباهى نسل سر گشتهاى كه در جاده بىهويتى خود به پيش مىتاختند.
محل كار ما در قسمت شمالى شهر تهران بود. همين شهرك غرب. يعنى همان جايى كه اين فرهنگ رواج بيشترى داشت، يادم هست در سال تحصيلى 56-57 مدرسهاى كه در آن درس مىخواندم مديرى داشت عجيب شيفته فرهنگ غربى. اين آقاى مدير، وقاحت را به جايى پيش برده بود كه به دانشآموزان پسر توصيه مىكرد، هركسى براى خودش دوست دختر داشته باشد و عجيب سنگ روابط آزاد ميان دو جنس مخالف را به سينه مىزد. در يك چنين محيط آموزشىاى، ما با چند تا از دانشآموزها جلسات مخفيانه تشكيل داديم. توى آن جلسات سعى مىكرديم، روشنگرىهايى انجام دهيم. البته اوجگيرى مخالفت مردمى با رژيم و دريافت اعلاميهها و نوارهاى سخنرانى امام خمينى هم به ما اين جرأت را داده بود تا هم اين جلسات را برگزار كنيم و هم سمت و سوى جلساتمان را به مباحث سياسى بكشانيم. پاتوق ما هم مسجد امام حسينعليه السلام در ميدان فوزيه سابق و امام حسينعليه السلام فعلى بود. مىرفتيم آن جا و به قول معروف شارژ روحى مىشديم و مىآمديم. يك روز كه مسجد امام حسينعليه السلام سخنرانى بود، گاردىها و ساواكىها ريختند آن جا را محاصره كردند. من و محمدحسين بعد از آن مراسم، چند تا ضربه آبدار «باتوم» از مأمورها خورديم.
از زمستان 1356، ديگر تهران و اكثر شهرهاى كشور دست خوش حوادث انقلاب بودند، پيامهاى روشنگرانه امام خمينى دست به دست مىگشت و پايههاى رژيم طاغوت را مىلرزاند.
از طريق بچههاى مسجد امام حسين خبردار شديم كه قرار است روز جمعه 17 شهريور 57 مردم تهران در ميدان ژاله (شهدا) تجمع كنند. از اوايل صبح جمعيت عظيمى از زن و مرد و دختر و پسر جمع شده بودند تا هم صداى اعتراضشان را به گوش سردمداران رژيم برسانند و هم پيام همبستگى و وفادارى خودشان را به امام خمينى اعلام كنند.
آن روز ميدان ژاله غوغايى بود. جمعيت مثل سيل از خيابانهاى اطراف به سمت ميدان ژاله سرازير شده بودند. حركت چندين هلىكوپتر بر بالاى سر تظاهركنندهها خيلى مشكوك به نظر مىرسيد، با اين حال مردم با مشتهاى گره كرده، شعارهاى تندى بر عليه شاه و دستگاه سلطنت مىدادند.
سربازهايى كه اطراف ميدان پراكنده بودند، كم كم به جمعيت نزديكتر شدند، حلقه محاصره هر لحظه تنگتر و تنگتر مىشد. هم زمان با شليك نيروهاى اطراف ميدان به سمت مردم، هلىكوپترها هم جمعيت را از هوا به گلوله كاليبر 50 بستند. در يك لحظه همهچيز به هم ريخت، مردم بىدفاع در ميدان در كورهاى از آتش قرار گرفتند. گلولههاى آتشين، سينههاى مردم را مىشكافت. هر لحظه بر تعداد شهدا و مجروحان افزوده مىشد.
به كمك بچههايى كه اطرافم بودند تعدادى از مجروحان را به جاهاى امن منتقل كرديم.
آن روز سختترين روز زندگيم بود. غروب با لباسهاى خونآلود به خانه برگشتم. يادش به خير، داداشم با ديدن آن سر و وضع خونى كم مانده بود از وحشت پس بيفتد. بعد از اين حادثه ديگر دل و دماغ كار كردن نداشتم. كارم شده بود راهپيمايى، تظاهرات، تحصن و...
بهمن 57 زمزمه بازگشت امام خمينى، دلهره عجيبى در دل سردمداران رژيم شاه انداخت. بختيار براى جلوگيرى از ورود امام اعلام كرد، تمام فرودگاههاى كشور به روى پروازهاى خارجى بسته است. مردم در اعتراض به اين حركت عوامفريبانه بختيار، در دانشگاهها و مساجد متحصن شدند و رژيم را به مقابله مسلحانه تهديد كردند. بختيار در مقابله با ملت تاب مقاومت نياورد.
اعلام شد كه هواپيماى امام خمينى روز دوازدهم بهمن از پاريس به سمت فرودگاه مهرآباد حركت مىكند. صبح زود رفتم ميدان آزادى، نمىدانم چند ساعت در زير فشار جمعيت منتظر بودم. اصلاً آن همه فشار جمعيت را انگار احساس نمىكردم اما مىدانم كه هنوز ظهر نشده بود كه ماشين امام سيل جمعيت را مىشكافت و پيش مىآمد. يك لحظه چشم دوختم به آن ماشين بليزر، امام با لبخند قشنگى از توى ماشين براى جمعيت دست تكان مىداد. با ديدن چهره امام قلبم هرى ريخت پايين. بعد از آن همه انتظار كشيدن، همان يك نگاه به امام برايم كافى بود. انگار همه خستگىها از تنم خارج شد.
به دنبال ماشين امام راه افتادم. از ميدان آزادى تا بهشت زهرا را نمىدانم چطورى طى كردم، فقط زمانى به خودم آمدم كه امام بر بالاى قبر شهيدان سخنرانى مىكرد و خطاب به دولت بختيار مىفرمود:
«من توى دهن اين دولت مىزنم. من به كمك مردم دولت تعيين مىكنم.»
بعد از تمام شدن مراسم پياده به سمت تهران راه افتادم.
امام در مدرسه «علوى» مستقر شد. من هم مثل سيل جوانهايى كه هر روز خدا، براى ديدن ايشان به آنجا مىرفتند، صبح زود از خانه مىزدم بيرون، كوچه پس كوچههاى خيابان ايران را پياده طى مىكردم و بعد از ورود به مدرسه، روبهروى جايگاهى كه امام روى آن مىايستاد و براى مردم دست تكان مىداد، جا خوش مىكردم و مىرفتم توى بحر سياحت جمال دل آراى اين مرد خدا. روز 21 بهمن، راديوى رژيم، در اخبار ساعت 2 خودش از قول تيمسار «رحيمى» فرماندار نظامى تهران اعلاميهاى را خواند با اين مضمون كه: از امروز ساعات منع رفت و آمد شبانه از ساعت 9 شب به چهار بعدازظهر تغيير يافته و هر كس را بعد از ساعت چهار در خيابانها مشاهده كنند او را به گلوله خواهند بست.
اول كه خبر را شنيديم، نمىدانستيم عوامل رژيم چه خوابى براى مردم ديدهاند و ما بايد چه كار كنيم. البته مطمئن بوديم كه از اين حركت آنها، بوى خوشى به مشام نمىرسد.
شايد دو ساعت هم از پخش آن بيانيه فرماندارى نظامى نگذشته بود كه پيام امام از طريق ائمه مساجد تمام محلات شهر به اطلاع مردم رسيد:
«حكومت نظامى معنا ندارد، مردم به خيابانها بريزيد.»
ميليونها نفر آن روز به خيابانها آمدند. من هم قطرهاى بودم از آن دريا. همان شب، گاردىها به همافرهاى انقلابى طرفدار امام در پادگان نيروى هوايى حمله كردند و از هر طرف آنها را به گلوله بستند. همافرها هم از خودشان دفاع مىكردند. خبر كه به مردم رسيد، همه براى كمك به همافرها و مقابله با گاردىها، رفتند به سمت پادگان نيروى هوايى، گاردىها خيلى سخت مقاوم مىكردند، اما مردم حلقه محاصره آنها را شكستند و خودشان را به داخل پادگان رساندند. بلافاصله همافرها درهاى اسلحه خانههاى پادگان را باز كردند و از هر كس كارت پايان خدمت سربازى يا شناسنامه مىگرفتند و به او تفنگ مىدادند. من هم كه آن روز به آنجا رفته بودم، يك قبضه ژ-3 گرفتم و همراه گروهى از همافرها و جوانها شروع كرديم به زد و خورد با گاردىها. البته آنها ديگر پاك روحيهشان را باخته بودند.
بعد از تار و مار شدن نيروهاى گاردى، رفتيم سر وقت يك سرى از كلانترىها و خانههاى امن ساواك. مثل خانه سرهنگ زيبايى كه شكنجهگاه مخفى ساواك از سال 55 به بعد بود. آن جا صحنههاى بسيار فجيعى را ديدم. هنوز روى ديوارها لكههاى فراوان خون را مىشد ديد. كف زمين، مو و پوست سر و انگشت قطع شده دست و پاى شكنجه شدهها ريخته بود. سنگدلترين آدمها با ديدن آن صحنهها قلبشان به درد مىآمد. من از بچگى هميشه پاى منابر ذكر مصائب آقا ابىعبداللهعليه السلام مىنشستم و يادم هست همه اهل منبر، ذكر مصيبت سيدالشهداعليه السلام را با يك آيه تمام مىكردند. اَلا لَعْنَةُ اللَّه عَلَى الْقَوم الظّالِمينْ.
در خانه سرهنگ زيبايى معنى اين آيه را با بند بند وجودم فهميدم.
انقلاب كه روز 22 بهمن پيروز شد، هيچ فكر نمىكرديم، همانهايى كه داعيه همراهى و هم سنگرى با انقلاب را داشتند در مقابل بچههاى انقلاب قد علم كنند. چريكهاى فدايى خلق، آمدند و در منطقه گنبد و دشت به قول خودشان قيام كردند! وقتى در بهار 58 خبردار شدم «گنبد شلوغ شده» سريع خودم را رساندم به آنجا. در منطقه تركمن صحرا همدستى عجيبى بين فئودالهاى بدنام، سرمايهدارها، ساواكىها، افسران فرارى ارتش شاه را با اين چريكهاى سوپر چپ به چشم خودم ديدم. آدم از فرط حيرت، دهانش باز مىماند. جنگ اول گنبد در بهار سال 58 داشت به سود نيروهاى انقلاب تمام مىشد كه دولت بازرگان با دخالت عوامل خودش و مذاكره با كمونيستها و فئودالها، دست نيروهاى انقلابى را گذاشت توى پوست گردو.
البته بايستى اعتراف كنم جنگيدن با اين جريانها هم برايم شيرين بود و هم تلخ. شيرين از اين جهت كه مبارزه با دشمنان انقلاب اسلامى در هر حال براى هر رزمندهاى يك افتخار بزرگ است و تلخ از اين جهت كه در بعضى از سنگرها، رو در روى افرادى قرار مىگرفتم كه تا چند ماه قبل در كنار هم براى سرنگونى شاه مبارزه مىكرديم. در بهار 1359 واقعه معروف به جنگ دوم گنبد اتفاق افتاد و غائله ستاد خلق تركمن و كمونيستها و فئودالها و متحدانشان با رسوايى توطئهگران خنثى شد. من هم ديگر در «گنبد» ماندگار شدم. البته همزمان با آشوبهاى تركمن صحرا، درگيرىهايى در كردستان، بلوچستان و خوزستان و چند جاى ديگر هم شروع شد. سپاه پاسداران با نيروهاى جوان و انقلابى خودش، در نوك پيكان اين درگيرىها، سپر بلاى مردم در تمامى اين حوادث بود. من هم چون ديدم بهترين جا براى دفاع از انقلابمان عضويت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامى است، رفتم ثبت نام كردم و بعد از طى مراحل گزينش، اوايل سال 59 به عضويت رسمى سپاه گنبد درآمدم. از همان ابتدا، كه در سپاه گنبد مشغول پاسدارى بودم تمام سعى و تلاشم اين بود كه به عنوان يك پاسدار انقلاب، علاوه بر پيشرفت در زمينههاى نظامى، در عرصه معنوى هم رشد پيدا كنم، از اين رو تلاش داشتم، توصيههاى ده گانه اخلاقى معروف حضرت امام خمينى كه آن روزها به صورت يك پلاكارد در تمامى محافل مذهبى نصب شده بود را مراعات كنم: مستحبات را به جا آورم. روزهاى دوشنبه و پنجشنبه را روزه بگيرم با دوستان انقلاب دوست باشم و با دشمنان انقلاب سازگار نباشم. ورزش را جدى دنبال كنم و...
بعد از چند ماه ماندن در گنبد، احساس كردم براى آدمى مثل من بهترين روش خودسازى هجرت در راه خداست، به همين خاطر، شهر و ديار خودمان را رها كردم و رفتم اصفهان و به مدت يك ماه در سپاه شاهين شهر مشغول به فعاليت شدم. از ارديبهشت سال 59 بچههاى سپاه استان اصفهان به دليل حضور برادرمان «همت» در سپاه شهر پاوه، جا پايى در اين شهر داشتند. من هم از فرصت استفاده كردم و در اوايل تابستان 59 خودم را به سپاه پاوه رساندم. فراموش نمىكنم روز بيستم تير 59 بود كه در سپاه شهرستان پاوه، براى اولين بار با برادر «همت» ديدار داشتم. آن روزها فرمانده سپاه شهر برادر ناصر كاظمى بود و همت مسؤوليت واحد روابط عمومى سپاه را بر عهده داشت. البته از اواخر تابستان همان سال آقاى كاظمى كه از مردمدارى، شخصيت فرهنگى و از برش عملياتى همت خيلى خوشش آمده بود، مسؤوليت عمليات سپاه پاوه را به او واگذار كرد. از اوايل آمدنم به پاوه عجيب با همت مأنوس شدم، چرا كه همت هم نسبت به من بيش از اندازه محبت داشت. تمام تلاشم اين بود كه برادر همت از من راضى باشد چون رضايت خدا را در رضايت ايشان مىديدم. در واحد عمليات سپاه پاوه به دستور برادر همت، شدم جانشين ايشان. در آن روزها، عمده بچههايى كه در سپاه پاوه خدمت مىكردند، نيروهاى فرهنگى و دانشجويى بودند كه داوطلبانه به غرب مىآمدند. اينها تجربه نظامى زيادى نداشتند، ولى جوهر رزمىشان خيلى بالا بود. براى همين هم ديديم كه «ناصر كاظمى» و همت با استفاده از همين عزيزان كمر ضدانقلاب را در منطقه پاوه و اورامانات شكستند. از برادران سپاهى مسؤول در كردستان كه خيلى وصف ايشان را شنيده بودم و محبوبيت فراوانى در بين بچهها داشت، برادرمان احمد متوسليان بود. او تا قبل از خرداد 59 چند ماهى مسؤول عمليات سپاه پاوه بود و بعد هم با دوستانش رفتند و مريوان را آزاد كردند. همان جا ماندگار شد - خيلى فرمانده شاخصى بود.
برادرمان ناصر كاظمى هم، عجيب بين مردم پاوه نفوذ كلام داشت. اصلاً مردم او را حتى بيشتر از مسؤولين درجه يك مملكت قبول داشتند. با مردمدارى و كار شبانهروزى دل مردم را به دست آورده بود. هم فرماندار شهرستان پاوه بود و هم فرمانده سپاه شهر، امنيت را به دست مردم اورامانات سپرد. جوانهاى پاوه و روستاها را مسلح و سازماندهى كرد و مىگفت: علاج فتنه ضدانقلاب، سپردن امور امنيتى منطقه به دست همين مردم است. بنده هم، در خدمت ايشان و برادر همت در پاوه فعاليت مىكردم. آنجا روزهاى خيلى سخت و خيلى خوبى داشتيم از تابستان 59 تا تابستان سال شصت بيشتر، درگيرىهاى ايذايى با ضدانقلاب داشتيم. سرانجام در يازدهم تير 1360 عمليات بسيار گسترده پارتيزانى را با نام «عمليات روح اللّه» براى انهدام پايگاههاى ضدانقلاب و آزاد سازى شهر مرزى نوسود آغاز كرديم. در اين حمله فرماندهى عمليات را ناصر كاظمى و همت به عهده داشتند و من هم به عنوان مسؤول محور عمليات فعاليت داشتم. در تاريخ دوازدهم تير ماه سال 1360 يعنى پنج روز پس از شهادت شهيد بهشتى و 72 تن از يارانش، در يك شب ظلمانى در ارتفاع دو هزار و دويست مترى، آن هم در حالى كه تمام منطقه مينگذارى شده بود، عمليات شروع شد. شب قبل از حمله، عزيزان اعزامى از خمين، اراك و ساير مناطق تا ساعت دو نيمه شب عزادارى و گريه و تضرع و التماس به درگاه خدا داشتند. يكى از برادران اهل خمين شب خوابيده بود، امام خمينى را در خواب ديد كه از پشت به شانههايش زده و مىگويد: «چرا معطليد؟ حركت كنيد، مهدى (عج) با شماست!»
صبح حالت عجيبى به بچهها دست داد طورى كه مىگفتند: مىخواهيم روز، اين عمليات را انجام دهيم، هر چه مىگفتيم دشمن در بالاى ارتفاع است، شما چطور مىخواهيد وارد ميدان مين بشويد؟
مىگفتند نه! به ما گفتهاند كه مهدى(عج) با ماست. به هر صورتى كه بود فرماندهان، برادران رزمنده را راضى كردند تا عمليات را در شب شروع كنند. عمليات از ساعت 9 شب شروع شد. در ساعت 3/5 صبح نيروهاى ما به نزديكى سنگرهاى دشمن رسيدند. پس از آن نيروهاى رزمنده با يورش ديگر خودشان را به 150 مترى دشمن رساندند. به محض روشنايى هوا، عمليات شروع شد به خواست خدا تا ساعت 10 صبح تمامى ارتفاعات مورد نظر سقوط كرد. در آن لحظات برادران پاسدار با صداى اللهاكبرشان آن چنان وحشتى در دل دشمن ايجادكرده بودند كه نزديك به دويست نفر از مزدوران بعث يك جا اسير شدند. در آنجا برادر همت از يكى از افسران عراقى پرسيد: فكر كرديد ما با چه نيرويى به شما حمله كرديم؟ گفت: دو گردان، برادر همت گفت: نه! خيلى كمتر بود، ما با فلان قدر نيرو حمله كرديم. آن افسر عراقى گفت مرا مسخره مىكنيد؟ برادر همت شروع كرد به قسم و آيه خوردن. افسر عراقى وقتى قسم خوردن برادر همت را ديد باورش شد و شروع كرد به گريه كردن. بعد گفت: «وقتى شما حمله كرديد، تمامى كوهها اللهاكبر مىگفتند، اگر ما مىدانستيم تا اين حد تعداد شما كم است، مىتوانستيم همه شما را دستگير كنيم.» در اين عمليات مصداق آيات قرآن كه 20 مؤمن در مقابل 100 نفر دشمن و صد نفر در مقابل هزار نفر دشمن برترى جنگى دارند به عينه ثابت شد. در آن شرايط برادرانمان از يك سو به دليل سختى عمليات و از سوى ديگر پيروزى آن با كمترين تلفات به حدى متأثر شدند كه همگى گريه مىكردند. در به دست آوردن اين پيروزى، عزيزان هوانيروز، نيروهاى ارتش جمهورى اسلامى ايران و پاسداران بومى منطقه نقش بزرگى داشتند. در اين عمليات ارتفاعات «شمشى» و بلندىهاى اطراف آن آزاد شد. پيروزى دلچسبى بود، نمىخواستيم به دشمن فرصت تجديد قوا بدهيم، به همين خاطر شب هفدهم تيرماه مجدداً عمليات را ادامه داديم. نتيجهاش آزادسازى شهر مرزى «نوسود» و روستاهاى اطراف آن بود. پس از عمليات تيرماه، در مرداد و شهريور هم چند عمليات محدود انجام داديم كه منجر به آزادسازى دوازده روستا در مريوان و پاكسازى بخش «اورامان» از دست مزدوران رزگارى و بعثيون بود. اواخر شهريورماه 1360 طى حكمى از سوى «محمد بروجردى» فرمانده سپاه منطقه هفت كشورى، ناصر كاظمى به سمت فرماندهى سپاه كردستان منصوب شد و به سنندج رفت. با رفتن ناصر كاظمى، فرماندهى سپاه پاوه به برادر همت محول شد. من هم شدم مسؤول واحد عمليات سپاه اين شهر. در آن زمان هماهنگى خوبى بين سپاه مريوان به فرماندهى حاج احمد متوسليان و سپاه پاوه به فرماندهى حاج همت برقرار بود. چندين عمليات محدود، ثمره اين همكارى و تعامل بود. تازه داشتيم وارد زمستان مىشديم، آن هم چه زمستانى، زمستانى پر برف روى ارتفاعات اورامانات و قلههاى سر به فلك كشيده جبهه پاوه و مريوان، كه خبر آوردند سپاه پاوه و مريوان براى تثبيت جبهه «طريق القدس»××× 1 عمليات طريق القدس به قصد آزادسازى شهر بستان در تاريخ 15 آذر 60 در جبهه جنوب آغاز شد. ××× بايد عمليات بزرگى انجام دهند.
حاج همت و حاج احمد كه هميشه آمادگى انجام مأموريتهاى سخت را داشتند، خيلى زود دست به كار شدند و طرح عمليات را آماده كردند.
روز دوازدهم ديماه سال 1360 عمليات «محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم» از دو محور مريوان و پاوه با فرماندهى سپاه منطقه 7 كشور، حاج محمد بروجردى و سپاه كردستان به فرماندهى ناصر كاظمى آغاز شد. نيروهاى سپاه مريوان به فرماندهى حاج احمد متوسليان و سپاه پاوه به فرماندهى حاج ابراهيم همت عمليات محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم را شروع كردند.
من در آن عمليات مسؤوليت محور عملياتى جبهه نوسود - طويله را برعهده داشتم.
برادرمان محمود مرادى هم كنارمان بود.
البته انجام عملياتى به آن گستردگى در آن فصل سال در محدودهاى كوهستانى مثل پاوه و مريوان كار بسيار دشوارى بود، اما حاج همت و حاج احمد كه به تازگى از سفر حج برگشته بودند، حال خوشى داشتند و اين مشكلات به چشمشان نمىآمد.××× 1 عمليات محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم در منطقه عمومى «مريوان - پاوه» به مرحله اجرا درآمد.
اين منطقه گسترده كه جنوب غربى استان كردستان در شمال غربى استان كرمانشاه را در برمىگرفت از شمال به دشت شيلر واقع در شمال شرقى ارتفاعات قوچ سلطان، از شرق به جبهه مريوان و حد فاصل ارتفاعات «دالانى و كمانجير» تا «پنج قله» و از جنوب به منطقه مرزى نوسود و حدفاصل پنج قله تا جنوب ارتفاعات مرزى شمشى محدود مىشود. مهمترين مناطق و ارتفاعات موجود در اين منطقه گسترده عبارتند از:
- دشت شيلر
- ارتفاعات قوچ سلطان
- ارتفاعات سوقالجيشى شنام
- ارتفاعات شينگاورد
- منطقه اورامانات
- قله دالانى و منطقه مرزى ملخورد
- محور پنج قله
- شهر مرزى طويله
- شهر مرزى بياره
- راه خون
- نوسود
- ارتفاعات شمشى (معروف به شمشير)
- دره تاور (معروف به دره تاريك) ×××
همين روحيه بالاى اين دو بزرگوار باعث شد تا عمليات با موفقيت كامل به انجام برسد.××× 2 شد؛ به شكلى كه از دوازده محور عملياتى، ارتش عراق در هفت محور شكست خورد و مناطق تحت اشغال دشمن در اين هفت محور، به طور كلى به تصرف ما درآمد. همچنين برادران ما توانستند به داخل شهر طويله عراق نفوذ كنند و سه تانك عراقى را منهدم كرده، خدمه آن را به اسارت بگيرند.
مناطق آزاد شده در اين عمليات عبارت بودند از: پاسگاه طويله، ارتفاع ملگاه، ارتفاع پشغله، ارتفاع چپ پاسگاه مرزى عراق و...
طى اين عمليات، ارتش بعث، هزار كشته و زخمى، و صد و نود و يك اسير داده است.» ×××
- عصر روز چهارشنبه شانزدهم دى ماه 1360، حاج احمد متوسليان و حاج محمدابراهيم همت در مصاحبهاى اختصاصى با خبرنگاران اعزامى مجله «پيام انقلاب»، ارگان سپاه، به سؤالهاى آنان پيرامون زواياى مختلف عمليات محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم پاسخ گفتند. در اين مصاحبه، احمد متوسليان درباره اهداف و چگونگى اجراى عمليات مزبور مىگويد:
«... در اين عمليات، قصد ما اين بود كه در منطقه غرب، جبههاى عليه ارتش عراق باز شود تا بدين وسيله ارتباط نيروهاى عراقى و خطوط دشمن را از جنوب به طرف شمال، تجزيه و قطع كنيم. كمارتفاع ترين قلههاى منطقه عملياتى محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم، دو هزار و دويست متر و بيشترين آن، دو هزار و نهصد و شصت متر بلندى دارد. اين ارتفاعات، در فصل سرما - در شرايطى كه برفى به ارتفاع هشت تا نه متر بر زمين منطقه نشسته بود - به تصرف ما درآمد قبل از آغاز عمليات، از آنجا كه سابق بر اين هيچ راه تداركاتى در منطقه وجود نداشت، ما مجبور شديم براى تأمين تدارك نيروهاى خودمان، مهمات را به دوش كشيده، به ارتفاعات ببريم.»
همت نيز مراحل عمليات و دستاوردهاى آن را اينگونه توضيح مىدهد:
«... اين حمله، از دو سمت مريوان و نوسود، با هماهنگى از دوازده محور صورت گرفت. عمليات در مجموع بسيار خوب و هماهنگ انجام هر چند شيرينى پيروزىهاى اين عمليات برايم خيلى دلچسب بود اما سوز و سرماى كشنده آن را هنوز در تار و پود بدنم احساس مىكنم.
عمليات كه تمام شد برگشتيم پاوه، هنوز خستگى عمليات محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم از تنمان خارج نشده بود كه ديديم گروهى از فرماندهان سپاه آمدند بازديد محور عملياتى پاوه و مريوان. برادر محسن رضايى و محمد بروجردى از افراد شاخص اين گروه بودند. بعد از بازديد اين عزيزان، برادر همت ما را جمع كرد و مطالب مهمى را برايمان بازگو كرد. او گفت برادر رضايى از من و حاج احمد خواسته، برويم جنوب تيپ تشكيل بدهيم. بعد ادامه داد شماها خودتان را آماده كنيد كه بايد همراه ما به جنوب بياييد. شنيدن اين خبر هم برايم شيرين و دلچسب بود و هم آزار دهنده، شيرين از اين بابت كه در هر حال مىرفتيم تا در يك جبهه وسيعترى با دشمن بجنگيم و اين مىتوانست براى ما لذتبخش باشد. آزار دهنده از اين جهت كه بايد از پاوه هجرت مىكرديم.
براى من شهر پاوه يادآور خيلى خاطرات تلخ و شيرين بود. با دوستان عزيزى در اين شهر مأنوس بودم كه حالا خيلىهايشان در جوار رحمت حق آرميده بودند.
حاج همت بعد از انتخاب تعدادى از برادران براى رفتن به جنوب، برادر حميد قاضى را به عنوان فرمانده سپاه پاوه پيشنهاد داد. برادر قاضى قبلاً معاون حاج همت بود.
روز پنجشنبه بيست و چهارم دىماه 1360 روز بسيار سختى برايم بود. آن روز مردم پاوه در مقابل سپاه اين شهر تحصن كرده بودند تا مانع حركت خودروى حاج همت و بچههاى همراه ايشان باشند. حاج همت رفت سمت مردمى كه روى زمين نشسته بودند. آن روز حاج همت خيلى تلاش كرد تا توانست مردم را قانع كند كه به او و تعدادى از بچههاى همراهش اجازه ترك پاوه را بدهند. مردم پاوه همينطور مات و مبهوت چشم به لبان برادر همت دوخته بودند كه داشت برايشان صحبت مىكرد.
شايد مىخواستند حاجى را سير ببينند. ديدن چهرههاى غمگين مردم به خصوص جوانان پاوهاى در آن روز برايمان خيلى سخت بود.
در ميان بوى اسپند و گلاب با چشمهايى كه از اشك بارانى شده بودند. بچهها سوار بر مينىبوس به سمت بيرون شهر حركت كردند. من هم به اتفاق برادر همت و صالحى و صياد سوار يك دستگاه پيكان سوارى شديم و پشت سر مينىبوس حركت كرديم. هنوز پيچ آخر منتهى به ميدان شهر را رد نكرده بوديم كه سرم را برگرداندم عقب، چشم دوختم به مردمى كه هنوز هم با چشمان گريان براى ما دست تكان مىدادند و ما را بدرقه مىكردند. تا چند لحظه هيچكس چيزى نمىگفت، صياد كه راننده ما بود زير لب زمزمههايى داشت. حاجى با دستمالى كه دستش بود اشكهايش را پاك كرد و گفت: خدمت به اين مردم، قسمت هر كسى نمىشود. بايد شكرگزار خدايى باشيم كه به ما اين توفيق را داد. اين مردم همه سرمايههاى اين انقلاب به حساب مىآيند. نم نم باران جاده را كمى خيس كرده بود. ماشينها، آهسته و با احتياط حركت مىكردند. در راه با بچههاى سپاه مريوان و همدان يكى شديم و به سمت جنوب پيش تاختيم. مقصد اوليه ما سپاه دزفول بود. صبح روز جمعه 25 دى 1360 به دزفول رسيديم، به دليل بمبارانهاى موشكى دشمن، شهر حالت عادى نداشت. مردم كمترى در آن تردد داشتند. پرسان پرسان خودمان را به محل سپاه دزفول رسانديم، برادر عندليب فرمانده سپاه آنجا بود، زيرزمينى در اختيار ما قرار داد. اين زيرزمين يا همان سرداب كه به سبك وسياق رايج معمارى سنتى بناهاى دزفولىها ساخته شده بود محل امنى براى در امان ماندن از گرماى بىامان خوزستان و همچنين حملات موشكى دشمن بود. همانجا اطراق كرديم. حاج احمد، حاج همت و حاج محمود شهبازى در تلاش بودند تا جاى ثابتى براى ما دست و پا كنند. از طرفى ما براى پر كردن اوقات فراغتمان هر كارى مىكرديم. كلاس قرآن داشتيم، كلاس نهجالبلاغه داشتيم، با توپ پلاستيكى فوتبال بازى مىكرديم.
تا اينكه تصميم گرفتند ما را براى بازديد محور چزابه كه در آن زمان محل درگيرى سختى بود به آنجا ببرند. بچههاى همراه ما اكثراً از نيروهايى بودند كه در كوهها و صخرههاى كردستان جنگيده بودند و براى آنها، ديدن آن همه حجم آتش غير منتظره بود. بچهها طى 48 ساعتى كه آنجا بودند هم با شيوه رزم در دشت آشنا شدند هم با نوع آرايش يگانهاى زرهى و مكانيزه ارتش عراق، كه تجربه خوبى بود.
وقتى برگشتيم، گفتند برويد پادگان دوكوهه. گفتيم دوكوهه كجاست؟ گفتند همين نزديكىها. 8 7 كيلومتر بعد از انديمشك.
كم كم داشتيم سر و سامان مىگرفتيم.
موجوديت تيپ رسماً اعلام شد، حاج احمد شد فرمانده تيپ، شهبازى معاون و برادر همت رئيس ستاد تيپ.
اسم تيپ را هم گذاشتند تيپ 27 محمد رسولالله. مىگفتند: حاج احمد خودش اين اسم را انتخاب كرده است. با آمدن بسيجىها، دو كوهه حال و هواى ديگرى پيدا كرد. گردانها يكى يكى تشكيل مىشدند و نيرو مىگرفتند. با نظر فرماندهى تيپ، من فرمانده گردان انصارالرسول شدم و برادر محمود مرادى هم شد معاون من.
مسؤوليت بقيه گردانها و واحدهاى تيپ را هم برو بچههاى اعزامى از مريوان، پاوه و همدان بر عهده گرفتند. مثلاً حسين قجهاى شد فرمانده گردان سلمان فارسى، رضا چراغى فرمانده گردان حمزه سيدالشهداء، حبيب مظاهرى فرمانده گردان مسلم، محسن وزوايى فرمانده گردان حبيب {كه همشان سپاهى بودند }حاجىپور(عمار)، احمد صالحى(بلال)، محمد شهبازى(مالك)، داشخانى(ابوذر).
كار هر روزمان آموزش بچههاى بسيجى بود و رفتن به شناسايى، آن هم چه شناسايىهايى، بعضى وقتها تا چند روز مىرفتيم داخل خط دشمن مخفى مىشديم و همه زير و زبرهاى آنها را شناسايى مىكرديم.
يادم هست يك بار كه جهت شناسايى به ارتفاعات شاوريه رفته بوديم و به دليل مقتضيات كار اطلاعاتى، لازم بود تعدادى از برادران همان جا ماندگار شوند. به برادر همت پيشنهاد داديم براى اين گروه امكانات بياورند تا بتوانند همان جا بيتوته كنند جالب اينكه حاج همت فرداى همان روز كليه امكانات لازم براى اسكان بچهها را آورد و آنها هم روى قله 350 شاوريه براى خودشان پايگاهى درست كردند. ناگفته نماند ما در امر شناسايى از بومىها و چوپانهايى كه در منطقه بودند نيز استفاده مىكرديم كه اين امر كمك شايانى به ما مىكرد. از حال و هواى دوكوهه بگويم كه در آن زمان بسيار ديدنى بود. در آن شبهاى سرد زمستانى وقتى در محور پادگان قدم مىزدم مىديدم كه در آن سوز و سرماى شبانه در هر گوشه اين پادگان به ويژه زمين صبحگاه، بچهها در حال اقامه نماز شب و خواندن دعا و زيارت هستند. ديدن اين صحنهها به انسان قوت قلبى مىداد. طرح مانور گردانها براى اجراى عمليات تقريباً مشخص شده بود. تيپ 27 در جهت اجراى مأموريت با گردانهايى از تيپ 2 لشكر 21 حمزه و تيپ 58 تكاور ارتش ادغام شد.
گردانى كه من فرماندهاش بودم «انصار الرسولصلى الله عليه وآله وسلم» با گردان چهار تيپ 58 تكاور ارتش ادغام شده بود. هر چقدر به پايان سال نزديكتر مىشديم، كار شناسايىها هم به پايان خود نزديكتر مىشد.
حاج احمد و حاج همت از هر فرصتى براى توجيه نيروها بهره مىبردند. آنها با انجام سخنرانىها و برگزارى جلسات توجيهى نيروها را از نظر روحى براى انجام عملياتى بزرگ آماده كردند.
اينبار ديگر فرياد تكبير بچهها انگار مىخواست سقف آسمان را سوراخ كند و بالاتر برود.
حرفهاى غلامعلى خيلى گرم و شيرين بر فطرت بيدار و پاك بچهها مىنشست و احساساتشان را به آتش مىكشيد.
در آن روز خطابه پيچك شايد عالىترين طرح جنگى و تاكتيك رزمى بود كه مىشد اتخاذ كرد. در آن شرايطى كه حتى اگر هر ژنرال چهار ستاره و دانشگاه جنگ ديدهاى به جاى ما بود، مهمترين راه را، زمين گذاشتن اسلحه مىيافت، اين حركت و تشديد روح معنويت در بچهها، همه مسائل ما را حل كرد. ديگر اصلاً خراب بودن بىسيم و نداشتن ارتباط با بانه، نشناختن زمين و موقعيت، تنگ بودن وقت و كمبود نيرو و نبود سلاح سنگين و محدود بودن مهمات و نداشتن امكانات امدادى، مطرح نبود. همه آماده شده بودند تا با آنچه كه هست عاشورايى ديگر بيافرينند.
گرچه صحبتهاى غلامعلى كمى طولانى شد، اما هنوز بچههايى كه بالاى تپه رفته بودند از تپه به پايين نرسيده و در نيمه راه بازگشت بودند. بعد از اينكه بچهها را كاملاً توجيه كرديم، دستور حركت صادر شد.
در همين حين يكى فرياد زد:
«برادران قدر اين لحظههاى خوب را بدانيد كه با زبان روزه، زير تيغ آفتاب داغ آمديد براى اسلام فداكارى كنيد، اين توفيق نصيب هركسى نمىشود.
برادران، خدا نصيب هركس نمىكند كه مثل حضرت علىعليه السلام روزهاش را با شربت شهادت افطار كند. هركس نصيبش شد بقيه را از ياد نبرد و شفيع همه پيش ائمهعليهما السلام معصومين و پيش خدا باشد.»
قطار خودروها كمكم داشت آخرين پيچ منتهى به ده «بويين سفلى» را پشتسر مىگذاشت. احساس مىكردم آنجا براى من همان چيزى، كه مدتى بود در پى آن بودم، بسيار نزديك شده است.
ماشين ما پيچ را طى كرد و بعد از ما، نوبت ماشين «زيل» بود كه داشت به پيچ نزديك مىشد. ناگاه با صداى يك انفجار، تيراندازى به طرف ستون شروع شد. يكباره همه جا مثل جهنم زيرورو شد. تا آن موقع درگيرى به آن شدت نديده بودم. با همه نوع سلاح و آتشبار به طرفمان آتش مىريختند.
بچهها سريع از ماشينها بيرون ريختند و كنار جاده موضع گرفتند و با چند تا تيرى كه به بدنه ماشينها خورد، ما هم دنبال راه نجات بوديم كه ناگاه سوزش و درد عجيبى در بدنم احساس كردم، خونم روى لباسهاى غلامعلى ريخت، از لاى چشمهاى نيمه بازم، غلامعلى را مىديدم كه داشت داد مىزد، اما اصلاً نمىفهميدم چه مىگويد.
غلامعلى داخل ماشين بود و سعى مىكرد لوله تيربار گرينوفاش را كه بين شيشه جلو و بدنه ماشين گير كرده بود بيرون بياورد. گلولهها هم بدون لحظهاى درنگ و بىمحابا به ماشين اصابت مىكردند.
غلامعلى بالاخره موفق شد لوله تيربارش را خلاص كند و بيرون بجهد. او در كنارم، روى زمين نشست. هنوز حرف نزده بود كه صداى انفجار شديدى هر دوى ما را به روى زمين پرت كرد. تا چند لحظه دود و گردوغبار ناشى از انفجار آن گلوله آر.پى.جى به حدّى بود كه هيچچيز ديده نمىشد. وقتى هوا كمى صاف شد، ديدم صورت غلامعلى خونى شده و از گوشش خون مىآيد. غلامعلى بلند شد كه وضعيت بچهها را بررسى كند. به محض برخاستن، تيرى كه به دست راستش خورد، او را بر جاى خود نشاند. دستش را گرفت و نشست و اصلاً به روى خودش نياورد. همه بچهها پشت ماشين زيل سنگر گرفتند.
تيراندازى دشمن كمى سبك شده بود. آنها چون توانسته بودند ستون را متوقف كنند. ديگر فقط تك تيراندازى مىكردند.
به غلامعلى گفتم: وضعيت بچههايى كه توى ماشين سيمرغ بودند چطوره، آيا مىتوانى آنها را ببينى؟! غلامعلى برخاست كه عقب را نگاه كند كه وضعيت ماشين سيمرغ را بفهمد. باز هم به محض اينكه بلند شد يك تير ديگر به همان دست راستش در محلى پايينتر از محل اصابت تير قبلى اصابت كرد.
اينجا بود كه احساس كردم تير به جگر من خورد فرياد زدم:
غلام چرا حواس خودت را جمع نمىكنى؟!
فرياد من بىجا بود. آخر غلامعلى كه تقصير نداشت. با اينحال، او هيچ نگفت و سرش را پايين انداخت و گفت: «به چشم». در همين لحظه صداى بلندگويى بلند شد. چند بار ما را مخاطب قرار دادند: «برادران پاسدار، ما مىدانيم شما روزه هستيد، ما هم روزه هستيم!! بياييد تسليم شويد تا با هم برويم افطار كنيم.»
تازه يادم افتاد كه همگىمان روزه هستيم.
غلامعلى سرش را از شيار بالا آورد و تيربارش را روى لبه شيار گذاشت و رگبار گلولهها را به طرفى كه صداى بلندگو مىآمد روانه ساخت. اين اولين و بهترين واكنش ما بود.
پيراهن غلامعلى را كشيدم و گفتم: اگر بتوانى بچهها را پخش كنى... حلقه بزنند و نگذارند محاصره شويم، خيلى عالى است.»
گفت: پس من مىروم پيش بچهها. راستى تو چكار مىكنى؟
گفتم: تو برو، من هم پشت سرت مىآيم.
گفت: خيلى خوب، پس معطل نكن.
غلامعلى اين را گفت و جستى زد و از درون شيار بيرون پريد و به طرف بچهها شروع كرد به دويدن. صدها گلوله در آن مسير 20 مترى او را بدرقه كردند! الحمدالله توانست خودش را به بچهها برساند.
تمام بدنم داشت از حركت مىايستاد، در گلويم مزه ناخوشايند خون را حس مىكردم، هر لحظه تجمع خون حجم بيشترى مىيافت، مجبور شدم سرم را به پهلو بچرخانم تا خون به بيرون دهانم جريان پيدا كند و بتوانم نفس بكشم به ياد خدا و لطفى كه در حقّم كرده بود اشك مىريختم.
به ذهنم فشار مىآوردم تا دريابم حالا كه از گلويم خون مىآيد. آيا اين خون روزه را باطل مىكند يا نه؟!
ناگهان غلامعلى چون فرشته نجاتى سر رسيد. تا چشمش به من افتاد زد زير گريه، خون داخل دهانم را جمع كردم و ريختم بيرون، پرسيدم: چيه؟ مگه چى شده؟
گفت: آخر تو تنها رفيق من هستى، اگر شهيد بشوى من چكار كنم؟
سعى كردم به زور لبخندى بر لبهايم بياورم!
گفتم: شنيدن اين حرف از دهان تو خيلى بچهگانه است. اين همه نيرو زير دستت ريخته و مسؤوليت همه اينها با تو است، آنوقت آمدى عزاى من را گرفتهاى! پس تكليف بقيه چى مىشود؟
غلامعلى متقاعد شد كه كارى به كار من نداشته باشد و برود بچهها را سازماندهى و رهبرى كند.
فانسقه خشابهايم را باز كردم و به او دادم. خداحافظى گرمى با هم داشتيم و بعد، او رفت. غلامعلى رفت تا ارزش خودش را كه خاص اين لحظات و تنگناها بود نشان دهد.
او رفت تا با هيچچيز جز خدا، در مقابل همهچيز دشمنِ بىخدا، مقابله كند. هدايت عملياتى كه هيچ فرد به اصطلاح عاقلى حتى حاضر نمىشد در آن شركت كند چه رسد به اينكه هدايتش كند.
پدافند در زمينى كه، آدمى هيچ آشنايى با آن ندارد. مهماتى كه براى يك ساعت استفاده هم كافى نيست و يا نفراتى كه نه جان پناهى دارند و نه اميد به رسيدن نيرو و كمك از جايى، اما با ايمانهايى كه با همه اين «نيستها» و «نبودها» و «محدوديتها» آمادهاند، تا با تكهتكه شدن خود، استقامتشان را در راه عقيدهشان به اثبات برسانند.
تقريباً يك ساعت از درگيرى گذشته بود كه ناگهان صداى حركت وانتِ سيمرغ از دور به گوش من رسيد كه داشت به طرف ما مىآمد. سيمرغ خيلى نزديك شده بود. جاى آن همه ترس و ناراحتى را اميد و خوشحالى گرفت. راننده ماشين برادر شهبازى بود كه با سه چرخ پنچر داشت با سرعت به طرف بانه حركت مىكرد گلولهها در رفتن به طرفش دچار ازدحام شده بودند. اين حركت برادرمان سبب شد تا همه مطمئن شوند نيروى كمكى از راه خواهد رسيد و از اين لحظه به بعد، آرايش تدافعى بچهها بدل به يك حالت تهاجمى شد. شدت گرفتن تيراندازىها حكايت از وحشت بيشتر و بيش از اندازه دشمن از حركات برادران ما داشت.
تقريباً پس از چهار ساعت درگيرى، از دور، آمدن ستون نيروهاى كمكى را به چشم ديدم. با ورود آنها به صحنه نبرد، به مدت چند دقيقه زد و خورد بسيار شديدى در گرفت، اما سرانجام، اين ضدانقلابيون بودند كه صحنه نبرد را خالى كردند و گريختند. دمى بعد، تيراندازىها به تدريج آرام شد.
اولين مجروحى كه به طرف شهر بانه منتقل شد، من بودم. يك ساعت بعد از من، غلامعلى را هم كه كاملاً بىهوش بود، به بيمارستان آوردند. بعدها دو خبر عجيب را شنيدم؛ اولى مربوط مىشد به تعداد شهدايى كه در عمليات بويين سفلى انجام داده بوديم: هشت شهيد! و خبر دوم؛ تعداد ضدانقلابيونى كه روز قبل به دست نيروهاى ما به هلاكت رسيدند: سىنفر!
در بين كشته شدگان، اجساد فرمانده عمليات حزب دمكرات، فرمانده عمليات چريكهاى فدايى خلق و فرمانده عمليات گروه كومله، شناسايى شد».
در جريان پاكسازى بويين سفلى، پنج گلوله به دست پيچك اصابت كرد و يك تركش هم به پاى او خورد. به علت شدت خونريزى، او را سريعاً به تهران اعزام كردند و در بيمارستان شهيد مصطفى خمينى بسترى شد. بعد از آن كه نام او در فهرست مجروحين منتقل شده به تهران در يكى از روزنامهها چاپ شد، عناصر تروريست وابسته به گروهك «كومله» در صدد ترور او برآمدند. پيچك به محض اطلاع از اين قضيه، ضمن يك صحنهسازى جالب، شبانه از بيمارستان فرار كرد و به خانه برگشت. بعد از اين ماجرا بود كه بيانيه گروهك كومله، با مضمون ترور ناكام «پيچك، مزدور خمينى» در شهر توزيع شد.
به دنبال شروع جنگ تحميلى رژيم بعثى صدام حسين عليه كشورمان، غلامعلى به جبهه غرب شتافت تا در راه زمينگير كردن دشمن متجاوز، به سهم خود، گامى بردارد. نخستين عرصه نبرد پيچك، جبهه چپ سرپل ذهاب - يعنى مناطق بازى دراز، دشت ديره و كوههاى سركش و سنبله - بود. به لحاظ لياقت و شايستگى كه در دوران جنگهاى كردستان از خود بروز داده بود، از سوى فرمانده مقتدر سپاه منطقه 7 كشورى شهيد «محمد بروجردى»، به سمت مسؤول عمليات جبهه چپ سرپل ذهاب منصوب شد.
«پيچك» در آن روزها، فرماندهاى بود كه بر قلوب نيروهايش حكومت مىكرد. او با اخلاق عملى به آنها درس زيستنى سزاوار يك انسان را مىآموخت؛ انسانى كه فريب عناوين و القاب دهان پركن را نمىخورد و افسون پست و مقام بر جان مهذّبش كارگر نبود. يكى از نيروهاى تحت امر او در آغازين روزهاى جنگ، در اينباره گفته است:
«... برادر پيچك، علاوه بر اين كه استاد و فرمانده ما بود، در آن روزهاى سراسر غربت اوايل جنگ، در حكم پدرى مهربان براى ما محسوب مىشد. وقت خوردن غذا، اول مىآمد و همه بچهها را دور سفره مىنشاند و به آنها غذا مىداد. رسم رايج ما اين بود: نفر آخرى كه غذاى خودش را تمام كند، بايد كل ظروف را هم بشويد. به واسطه اين كه برادر پيچك هميشه سعى مىكرد اول بچهها سير شوند و بعد او غذايش را بخورد، لذا هميشه شستن ظرفها هم به عهده او مىماند. هر چقدر هم بچهها اصرار مىكردند تا به اين روال خاتمه بدهد، زير بار نمىرفت.»
غلامعلى در زندگى و سلوك فردى و جمعى، سيره حضرت امام علىعليه السلام را براى خودش سرمشق قرار داده بود. چه اين كه چند بار هم اين تأسى و تأثيرپذيرى از سيره عملى زندگى مولاى متقيانعليه السلام را به دوستان خاص خودش متذكر شد. يكى از محرمان راز غلامعلى مىگويد:
«... غلامعلى مىگفت: امام علىعليه السلام در وجود خودش دو جنبه را خيلى خوب و متوازن حفظ كرده بود؛ يكى اقتدار بىحد و حصر و ديگرى عدالت بىحد و مرز.
خيلى دلم مىخواهد از اين بابت به آقا اميرالمؤمنينعليه السلام اقتدا كنم. حالا اين كه چقدر خدا توفيق بدهد و چقدر عرضهاش را داشته باشم، بحثى ديگر است. با اين حال، من سعى خودم را مىكنم.»
پيچك به يمن برخوردارى از موهبت روحيهاى شاداب و چهرهاى بشاش و دوستداشتنى، هر جا كه مىرفت، خيلى زود در دل اطرافيانش جا باز مىكرد و با آنان خودمانى مىشد. پس از به عهده گرفتن مسؤوليت محور چپ جبهه سرپل ذهاب و استقرار در پادگان ابوذر كه عقبه اصلى نيروهاى رزمى سپاه و ارتش در جبهه غرب بود، به واسطه همين خصائل، بسيارى از دليرمردان ارتش جمهورى اسلامى را هم به سلك دوستان صميمىاش درآورد. از جمله، بين او و عقاب سلحشور هوانيروز «علىاكبر قربان شيرودى»××× 1 علىاكبر قربان شيرودى» از خلبانان زبده تيم آتش يگان هوانيروز كرمانشاه بود كه در بدو تجاوز سپاه دوم ارتش بعث به مناطق غرب كشور، شمار زيادى از تانكهاى لشكر 6 زرهى دشمن را در منطقه سرپل ذهاب با آتش موشكهاى هلىكوپتر «كبرا»ى خودش نابود كرد. سرانجام اين خلبان قهرمان در جريان عمليات دوم بازىدراز، در روز هشتم ارديبهشت 1360 طى نبردى سنگين و نابرابر با دشمن، به شهادت رسيد. ××× دوستى و الفت گرمى برقرار شد. به نحوى كه اين دو به قدرى به يكديگر علاقه داشتند كه هر بار در پادگان ابوذر به هم مىرسيدند، گل از گلشان مىشكفت، با هم مزاح مىكردند و بعد شروع مىكردند به كشتى گرفتن با هم. «محمد ابراهيم شفيعى»، از فرماندهان سپاهى جبهه چپ سرپل ذهاب در آن روزها، با اشاره به اين يكدلى به وجود آمده بين خلبانان قهرمانى همچون شيرودى با پيچك مىگويد:
«... در پادگان ابوذر، بچههاى سپاه در چند بلوك ساختمانى مستقر بودند. الباقى بلوكها هم بين بچههاى لشكر 81 زرهى كرمانشاه و هوانيروز تقسيم شده بود. با اين حال، وقت و بىوقت، ما مىديديم كه «شيرودى» و «كشورى» مىآيند به مقر ما و با پيچك و ساير بچههاى سپاه حشر و نشر دارند. يك روز از سر مزاح به شيرودى گفتم: آقاجان، معلوم هست شما اين جا چه كار مىكنيد؟ مگر خودتان استراحتگاه و مقر نداريد كه مدام اين جا مىآييد؟ شيرودى گفت: خب حالا مگر اين جا باشيم چه مىشود؟ گفتم: هيچى، فقط آدم بايد جايى باشد كه در آنجا احساس راحتى داشته باشد. او با لبخند گفت: خب ما هم وقتى اينجا با شما بچه سپاهىها هستيم راحتيم.»
با توجه به مسؤوليت فرماندهى جبهه چپ سرپل ذهاب، پيچك خودش را مقيد كرده بود تا اكثر مواقع براى سركشى به محورها و شناسايى آخرين تحولات منطقه، شخصاً به خطوط مقدم برود. يكى از نيروهاى تحت امرش در اينباره مىگويد:
«... يك روز كه در پادگان ابوذر، پيچك مطابق معمول آماده مىشد تا براى سركشى به خط مقدم برود، حين حركتش به او گفتم: برادر پيچك، اجازه دارم مطلبى را با شما در ميان بگذارم؟ با همان لبخند زيباى خودش گفت: در خدمتيم، بفرماييد. گفتم: من يك مقدار نگران شما هستم. حالا كه داريد به خط مىرويد، پيشنهاد مىكنم كمى مواظب خودتان باشيد. كمى سگرمههايش درهم رفت و گفت: ببين برادر، نه تير آدم را مىكشد، نه تركش، نه بعثى آدم را مىكشد، نه ضدانقلاب، تنها خدا است كه قبض روح اولاد آدم به دست اوست. با اين اوصاف، دليلى براى نگرانى باقى نمىماند. پس شما هم بىدليل، نگران نباشيد.
اين را كه گفت، دوباره لبخند زد و سوار ماشين شد و رفت.»
پيچك براى آغاز تعرضى متقابل به مواضع دشمن اشغالگر، لحظهاى آرام و قرار نداشت. او با شناسايى شبانهروزى خطوط پدافندى واحدهاى ارتش بعث، در صدد طرحريزى دقيق براى عملياتى بود كه با اجراى آن، بتوان اسطوره شكستناپذيرى دشمن را در غرب، در هم كوبيد. ارتفاعات سركش و پيچيده «بازىدراز»، بسترى بود كه پيچك مىخواست به همراه معدود يارانش، روياى شيرين غلبه بر خصم را در آن تعبير شده ببيند.
در وهله نخست، پيچك در صدد برآمد تا با اجراى يك رشته عمليات محدود در بازىدراز، به دشمن ضرباتى وارد آورد. از اواخر مهرماه سال 1359 و پس از انجام شناسايىهاى ضرورى خطوط دشمن و فراهم آوردن نسبى مقدمات كار، مقرر شد تا در ارتفاعات بازى دراز و «افشار آباد» عملياتى انجام شود. از جمله اهداف جانبى اين عمليات، آزادسازى ارتفاع «دانه خشك» و خارج كردن پادگان ابوذر از ديد سپاه دوم ارتش بعث بود.
عمليات در موعد تعيين شده، از سه جناح آغاز شد و نيروها از سه محور «دانه خشك»، «سرآب گرم» و «دشت ديره»، به سوى مواضع دشمن هجوم بردند. منتها به دليل نرسيدن نيروى كمكى، آنان مجبور به عقبنشينى شدند. در همين عمليات كه بعدها در تقويم جنگ به «نبرد اول بازى دراز» مشهور شد، شمارى از رزمندگان كارنامه قبولى خود را از خداوند دريافت كردند و با نمره قبولى - شهادت - به آسمان پر گشودند. در خاتمه حمله، شهيد بزرگوار آيتالله دكتر «بهشتى» وارد منطقه شد. پيچك و ديگر نيروهاى رزمنده، بهشتى را چون نگينى درخشان در ميان گرفته و با او درددل مىكردند. آنان از بىعدالتىها و پيمانشكنىهاى رييسجمهور و فرمانده كل قواى وقت - ابوالحسن بنىصدر - نسبت به مسؤوليتهاى قانونىاش در قبال رزمندگان جبهه غرب، دلشان به درد آمده بود و حال، با آمدن دكتر بهشتى، سنگ صبورى يافته بودند تا با او از رازهاى نهفته سخن بگويند. آنها گفتند و گفتند و بهشتى مظلوم، فقط شنيد و شنيد. سرانجام، سيدالشهداى انقلاب اسلامى خطاب به رزمندگان گفت:
«... براى كسب تجربه در جنگ، ما بايد بهايى بپردازيم و آن بهاء، چيزى نيست به جز خون عزيزان مان، در حال حاضر، چارهاى جز مقاومت وجود ندارد. يا بايد بگذاريم كه دشمن همهجا را بگيرد، يا با تمام وجود و با چنگ و دندان، جلوى متجاوزين را بگيريم. برادران عزيز! ما براى دفاع از اسلام به اين جا آمدهايم و بروز چنين مشكلاتى در هر جنگى طبيعى است. ما ناچاريم مقاومت كنيم و اين تنها راهى است كه پيش روى ما قرار دارد. ما نبايد اين همه انتقاد كنيم. بايد بكوشيم از تجربه اين نبردها درس بگيريم و با استفاده از همين درسها، در عمليات بعدى، انتقام خون شهداى عزيزمان را از دشمن بگيريم.»
از روز يكم دىماه سال 1359، به حكم سردار شهيد «محمد بروجردى»، مسؤوليت فرماندهى عمليات ستاد غرب سپاه منطقه 7 كشورى به غلامعلى پيچك محول شد. در آن برهه، او با وضعيت بغرنجى درگير بود، يعنى به عهده داشتن مسؤوليت هدايت عملياتى نيروها در جبههاى با وسعت زياد و بدون هيچ پشتوانه دولتى؛ چرا كه سپاه در جبهه غرب از طرف «بنىصدر» تحريم شده بود و كمتر امكانات و تجهيزات لجستيكى به رزمندگان حاضر در آن جا ارائه مىشد.
با اين حال، پيچك دلسرد نشد و به يمن تدبير و جاذبه معنوى خود توانست به اوضاع آشفته خطوط دفاعى سر و سامانى بدهد. توجه دقيق به وضعيت محورهاى عملياتى، دغدغه تسكين احساسات و عواطف جريحهدار شده نيروهاى برآشفته از كارشكنىهاى بنىصدر و اطرافيان وى و تقدير از زحمات توان فرساى اين رزمندگان نيز، از خصوصيات شاخص پيچك بود.
حسين همدانى، فرمانده وقت نيروهاى اعزامى سپاه همدان؛ مستقر در جبهه ميانى سرپل ذهاب طى ماههاى آغازين جنگ، در اين مورد مىگويد:
... از آنجا كه از بدو غائله تجزيهطلبى ضدانقلابيون در كردستان ما با نوع بينش خشن و عملكرد افراطى آقاى «عباس آقازمانى» - معروف به ابوشريف - و اطرافيان ايشان مخالف بوديم و حتى در مناطق كردنشين غرب كشور با آنها درگيرى داشتيم، طبيعى بود كه در آن ماههاى اول شروع جنگ تحميلى، بين بچه رزمندههاى همدانى حاضر در جبهه غرب، نسبت به طيف ابوشريف و حتى بچههاى اعزامى از سپاه تهران به منطقه، نوعى ذهنيت سَلبى و مبتنى بر دافعه وجود داشته باشد. به اصطلاحِ رايج در اين روزها، گارد ذهنى ما نسبت به آنها، كاملاً بسته بود.
خب، غلامعلى پيچك هم كه از تهران به منطقه غرب آمده بود، مىگفتند ابوشريف هم خيلى با او گرم مىگيرد، لذا آن ذهنيت قبلى بچهها، به نوعى پيشداورى منفى نسبت به پيچك تسرّى پيدا كرد. منتها پيچك خيلى بزرگوارانه با جوّ ذهنى موجود در بين بچهها برخورد كرد. اولاً از همان بدو گرفتن مسؤوليت عمليات سپاه غرب، نسبت به بچههاى ما تواضع مؤمنانهاى از خودش نشان داد. با آن كه فرمانده عمليات سپاه غرب كشور بود و طبعاً ما بايستى به ديدار او مىرفتيم، ايشان در همان روزهاى اول تصدّى اين مسؤوليت، بلند شد و آمد به شهرك المهدى(عج)، به ديدار ما بچههاى سپاه همدان. در جمع بچهها حاضر شد و خيلى دقيق و حساب شده از خدمات و زحمات بچههاى سپاه همدان ياد كرد.
مشخص بود از همان آغاز تصدى فرماندهى عمليات غرب، آقاى بروجردى او را نسبت به موقعيت حساس جبهه ميانى سرپل ذهاب و مرارتهايى كه بچههاى سپاه همدان براى تثبيت خط دفاعى آنجا متحمل شده بودند، توجيه كرده بود. آخر آقاى بروجردى بالشخصه علاقه عجيبى نسبت به بچههاى سپاه همدان داشت. به خاطر دارم كه آن روز، «پيچك» در جمع برادرهاى رزمنده ما با لحنى پرشور و تواضعى چشمگير از زحمات بچهها در جبهه سرپل ذهاب تقدير و تشكر كرد و در ادامه صحبتهايش گفت: «برادرهاى عزيزم! بنده به زيارتتان آمدم تا ببينم شما چه كم و كسرىهايى داريد؟ از مسؤولين چه مىخواهيد؟ من از تمام مشقّتهاى شما باخبرم. خوب مىدانم از روز اول جنگ تا به اين لحظه چقدر سختى كشيديد تا اين خط دفاعى را حفظ كنيد. الان هم كه در حضورتان توفيق حضور پيدا كردهام، تقاضاى من از شما اين است كه با بنده در حكم يك برادر كوچك و حقيرتان برخورد كنيد. به خدا قسم من دنبال اين مسؤوليت نبودم، بلكه از ردههاى بالا آن را به عنوان وظيفهاى شرعى به بنده محوّل كردند.
همين حالا هم اگر شما به هر عذرى مايل به همكارى با من نباشيد، خدا گواه است هيچ مسألهاى نيست. صرفاً بدانيد كه وظيفه عمده من خدمترسانى به شما عزيزان و پشتيبانى هر چه بهتر جبهه شما، براى زمينهسازى عمليات بزرگى است كه به حول و قوه الهى قرار است در غرب انجام بدهيم.»
منظور پيچك از «عمليات بزرگ در غرب»، نبرد دوم بازى دراز بود كه چهارماه بعد در ارديبهشت ماه سال 1360 اجرا شد. خلاصه پيچك از همان اولين برخوردش با نيروهاى ما در زمستان سال 1359، واقعاً قلوب همه بچهها را با آن تواضع و خلوص مثال زدنى، به خودش جلب كرد. در آن روزهاى سخت و پر از مرارت ماههاى اول جنگ، اين تواضع و دلسوزى پيچك نسبت به بچه رزمندههاى جبهه سرپل ذهاب، در ساير مسؤولين بالا دستى آن دوره، كمتر مثل و مانند داشت.
مدام از محورها و مناطق عملياتى بازديد مىكرد. مىآمد سنگر به سنگر، پاى صحبت بچهها مىنشست. با همان سعه صدرى كه از پيشنهادهاىشان استقبال مىكرد، پذيراى انتقادهاىشان هم بود. بعد هم مسايل مطرح شده توسط بچهها را سريع جمعبندى مىكرد و بدون فوت وقت، شخصاً دنبال حل و فصل آنها مىرفت.
به عنوان مثال، يادم هست كه در سه ماهه اول جنگ و قبل از آمدن پيچك، يك پست دژبانى توسط سپاه غرب در «اسلام آباد» احداث شده بود كه مسؤولين اين دژبانى، بعضاً در برخورد با كاروانهاى حامل كمكهاى مردمى استان همدان به جبهه سرپل ذهاب، سختگيرىهاى بىموردى اعمال مىكردند. عناصر اين دژبانى، خودروهاى حامل كمكهاى اهدايى را به اسم كنترل، مجبور مىكردند بروند به «پادگان ابوذر» و بارهاىشان را در آنجا تخليه كنند. به محض اين كه پيچك از اين قضيه مطلع شد، طى يك دستورالعمل اكيد كتبى به مسؤولين آن دژبانى نوشت:
باسمه تعالى
برادران دژبانى سپاه غرب
بدين وسيله ابلاغ مىشود از لحظه صدور اين دستورالعمل، تردّد كليه اشخاص و خودروهايى كه داراى حكم مأموريت از سپاه استان همدان مىباشند، در منطقه كاملاً آزاد و بلامانع است و به هيچ عنوان، نيازى به كنترل يا اعزام آنها به پادگان ابوذر نيست.
اجركم عندالله
عمليات غرب - پيچك
بعد از صدور دستور پيچك، ديگر ما با عناصر آن پست دژبانى مشكل پيدا نكرديم و روند كمكرسانى مردم استان همدان به بچههاىشان در جبهه ميانى سرپل ذهاب، به سهولت انجام مىشد.
نمونه ديگرى از مساعدتهاى بسيار مؤثر برادر عزيزمان «غلامعلى پيچك» نسبت به بچه رزمندههاى همدانى جبهه ميانى سرپل ذهاب، در رابطه با رفع معضل اسكان آنها در پادگان ابوذر بود. تا قبل از تصدى مسؤوليت عمليات غرب توسط پيچك، در آن پادگان يك محل بسيار كوچك و محقّرى را به عنوان عقبه در اختيار ما گذاشته بودند. طورى كه بيتوته نيروها در آن جا خيلى دشوار بود. پيچك كه آمد، دستور داد يك بلوك كامل از ساختمانهاى پادگان ابوذر را در اختيارمان بگذارند. در نتيجه، كل نيروهاى فرسوده و خسته عملياتى ما، براى استراحت موقّت و تجديد قوا، از سرپل ذهاب به عقبه ما در آن بلوك ساختمانى پادگان ابوذر مىرفتند و مشكل بىجا و مكانى بچهها، با عنايت و اقدام ضربتى پيچك رفع شد. از حُسنِ خُلق و انسانيتِ پيچك هر چه بگويم، كم است. برخوردهايش با آدمها عالى بود. از اواخر اسفند 59 تا اوايل تير 1360 كه به دستور «حاج محمود شهبازى»××× 1 دانشجوى سال چهارم مهندسى صنايع دانشگاه علم و صنعت تهران، از فاتحان لانه جاسوسى آمريكا، عضو دفتر هماهنگى ستاد مركزى سپاه و از اسفند 59 تا دى 1360 فرماندهى سپاه استان همدان را به عهده داشت. در نبردهاى فتحالمبين و الى بيت المقدس با سِمَتِ قائم مقام لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم شركت كرد و روز دوم خرداد 1361 در جبهه خيّن به شهادت رسيد. ××× فرمانده سپاه استان همدان، مجبور شدم در همدان بمانم، ديگر پيچك را نديده بودم. وقتى در آغاز تابستان سال 60 دوباره به جبهه سرپل ذهاب برگشتم، از بچههاى خودمان در آنجا شنيدم پيچك اكثر شبها به شهرك المهدى(عج) مىآمد، شب را پيش بچه رزمندههاى همدانى بيتوته مىكرد. خيلى با آنها گرم مىگرفت و مىگفت و مىخنديد. عجيب آقا صفت و مرد بود.
به همين ترتيب، هم به آن ذهنيت قبلى ما غلبه كرد و هم با بچهها صميمى شد. ديگر خوب مىدانستيم كه پيچكِ ما، از خودمان است و هيچ سنخيت و تجانسى با امثال ابوشريف ندارد.»××× 2 رجوع كنيد به كتاب: تكليف است برادر!، خاطرات سردار سرتيپ حسين همدانى، به اهتمام: حسين بهزاد، چاپ اول 1383. ×××
غلامعلى كمتر به مرخصى مىآمد و بيشتر به كارها و مسؤوليتهاى خودش در منطقه سرگرم بود، اما وقتى هم كه مىآمد طورى مىآمد كه همه واقعاً احساس كنند براى ديدار آنها آمده.
برادرش مىگويد:
«... وقتى مىآمد اولاً حرفى از وضعيت جبهه نمىزد، سؤال هم اگر مىكردى مىگفت: «همه خوب هستند و انشاءالله تودهنى خوبى به دشمن مىزنند» و بعد مىنشست با اين كشتىبگير و با آن كشتىبگير و با داداش كوچيكها و آبجىام، بازى مىكرد و خلاصه تلافى چند ماه غيبت خودش را درمىآورد»
پيچك به راهى كه در پيش گرفته بود ايمان داشت و هميشه از خدا مىخواست تا اجر اين تلاش و مجاهدتهاى او را بپردازد. خواهرش نقل مىكند:
«... يك بار على آمد منزل ما براى خداحافظى، من كه خيلى نگران او بودم گفتم: داداش! واقعاً تو با اين جوانى، با اين شادابى، فكر نمىكنى توى اين راهى كه رفتى كشته يا معلول مىشوى؟
خيلى آرام جوابم را داد و گفت: «آبجى من توى اين راهى كه انتخاب كردم خيلى سختى كشيدم، خيلى محروميتها را لمس كردم و همه هدفم اين است كه زحماتم از بين نرود و از خدا مىخواهم كه حتماً اين كارها را از من قبول كند و اجر مرا بدهد، اجر من تنها با شهادت ادا مىشود و اگر در اين راه شهيد نشوم همه زحماتم هدر رفته است.» از سؤالى كه كرده بودم خجالت كشيدم و دوباره سير نگاهش كردم و همين طور كه داشت مىرفت، با نگاه تا انتهاى كوچه بدرقهاش كردم.»
در همه وجود پيچك، عشق و علاقه به امام(ره) موج مىزد و ديدن ناراحتى ايشان، اصلاً برايش قابل تحمل نبود.
خواهرش نقل مىكند:
به يقين مىتوانم بگويم هيچوقت نام امام را بدون وضو ادا نمىكرد. وقتى تلويزيون تصوير ايشان را نشان مىداد، با عشق خاصى به تلويزيون و امام خيره مىشد. پس از شهادت استاد مطهرى، وقتى تلويزيون امام را در مدرسه فيضيه قم نشان داد كه با دستمال اشكهاى چشمانش را پاك مىكرد، على با ضجّه دو دستى كوبيد توى سر خودش و بعد با صداى بلند، ياحسين، ياحسين، گفت.
پيچك علاوه بر اين كه با حضورش در جبهه، روح خود را صيقل مىداد، وقتى هم كه در تهران بود، سعى مىكرد با خودسازى و تزكيه نفس خودش را بسازد.
خواهرش مىگويد:
«على اطاق كوچكى داشت كه مخصوص خودش بود. زمستان بود و هوا به شدت سرد. ما براى اينكه كمى اطاق او را گرم كنيم، يك چراغ والور در آن جا روشن كرديم. وقتى آمد و آن را ديد، گفت: آبجى براى چه چراغ روشن كردى؟» گفتم: خوب هوا سرد است. سرما مىخورى؟
گفت: نه! اين را ببر و از اين به بعد هم هيچوقت بدون اجازه، توى اتاق من چراغ روشن نكن، بگذار وقتى از جبهه مىآيم، فكر مردمى باشم كه الان توى سرما زندگى مىكنند و هيچ سرپناهى هم ندارند.
بله على با اين كارها سعى مىكرد روحش را تزكيه كند.»
به جاى مقدمه
... از شهدا كه نمىشود چيزى گفت. شهدا شمع محفل دوستانند، شهدا در قهقهه مستانهاشان و در شادى وصولشان، «عند ربهم يرزقون»اند و از نفوس مطمئنهاى هستند كه مورد خطاب «فأدخلى فى عبادى و ادخلى جنتى» پروردگارند. اينجا، صحبت عشق است و عشق، و قلم در ترسيم آن برخود مىشكافد.
«حضرت امام خمينى(ره)»
در جايى كه امام عزيز اين چنين احتياط مىكنند و در وصف شهداى عزيز لب فرو مىبندند از من ناچيز چه انتظار تا بتوانم سيماى نورانى اين عزيزان را ترسيم كنم، بىشك دفتر حاضر بازگو كننده تماميت وجوه شخصيتى شجاعان شهيدى نيست كه همت آنها كمر دشمنان ملت سلحشور ما را خم كرد. اما برگ سبزى است...
در اينجا لازم ديدم تا مراتب تقدير و تشكر خود را به پيشگاه همه عزيزانى كه مستقيم و يا با واسطه با مساعدتهاى خود، اعم از ارائه رهنمود، در اختيار نهادن عكس، اسناد و خاطره ياريم دادند، به ويژه خانوادههاى محترم اين شهيدان، همرزمان و دوستانشان در سپاه غرب و لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم، بالاخص دوست عزيز نويسندهام «حسين بهزاد» كه مسؤوليت بازخوانى و كنترل نهايى متن دستنويس اين اثر را متقبل شد ابراز دارم.
هر چند اين قلم انداز در خور قدر بلند «آن سه مرد» افلاكى نيست اما خدا كند كه از قدر و منزلت خاكى ايشان در نظر خواننده اين اثر، چيزى نكاهد. در اين صورت مؤلف اجر خود را برده است.
ياد شهيدان به خير
تهران - تابستان 83 - گلعلى بابايى
زندگىنامه سردار دلاور اسلام، فاتح جنگهاى كردستان و علمدار نبردهاى حماسى جبهه غرب، از بازى دراز تا گيلانغرب؛ شهيد غلامعلى پيچك
پيچك اين باغ، آن شب تير خورد
يك شقايق در سحر شمشير خورد
«درود خدا و فرشتگان و صالحان بر سردار شجاع و صميمى و فداكار اسلام، غلامعلى پيچك، شهيدى كه در دشوارترين روزها، مخلصانهترين اقدامها را براى پيروزى در نبرد تحميلى انجام داد. يادش بخير و روانش شاد.»
«مقام معظم رهبرى»
«زندگى با آرامش، به لجنزارى مبدل خواهد شد و زندگى با تحرك، به مبارزه صرف مبدل مىشود، تنها و تنها زندگى مىتواند در تكاثر حقيقت باشد كه مانند موج با امواج ديگر تلفيق حاصل كند و تكثير بپذيرد.»
«شهيد غلامعلى پيچك»
«مولود شعبان»
پاييز غارتگر از راه مىرسد تا با بيرحمى بر درختان سرسبز بتازد و گرد زردى و نوميدى را بر شاخ و برگهاى آن بپاشد. با بازگشايى مدارس، جنب و جوش در شهر افتاده و هركس مىدود تا از قافله عقب نماند، مردم آنقدر درد زندگى دارند كه به درد دينشان اصلاً توجهى نمىكنند. خيمههاى گناه و غفلت در گوشه، گوشه شهر برپا شده تا در آن به يُمن پيشكش «خدايگان» ××× 1 يكى از دهها لقب محمدرضا پهلوى شاه فرارى ايران كه مرداد 1359 در بيمارستان معادى قاهره پايتخت كشور مصر با فلاكت مرد. ××× كه چيزى جز دورى از خود و خويشتن نيست راه خود را گم كنند، تنها عدهاى معدود تلاش مىكنند تا خود را از منجلاب غفلت و دينگريزى نجات دهند و در اين آشفته بازار دين فروشى، ايمان خود را حفظ كنند. شهر چراغانى مىشود، طاق نصرتهاى رنگارنگ و مدل به مدل در هر كوى و برزن جلوه فروشى مىكند. مردم خود را آماده مىكنند تا از مهدى موعود(عج) استقبال كنند!! نيمه شعبان در پيش است و اين خود بهانهاى شده تا شهر شبزده و گناهآلود، هر چند به ظاهر هم شده خود را منتظر مهدى موعود(عج) جا بزند.!
صداى تند موسيقى جاز و گاهى هم رقص و آوازهاى دست جمعى دختران و پسران كه براى تولد مولود نيمه شعبان جشن و سرور بپا كردهاند تو را از آن وادى دور مىكند. مىبرد تا هزارتوى خيالات موهوم و...!!
در گوشه جنوبى شهر تهران، مادرى منتظر و دردمند در آتش انتظار تولد اولين فرزندش مىسوزد. او، هم از اين درد مىسوزد و هم از درد سخت ديندارى.
مادر غلامعلى مىگويد:
«وقتى درد زايمانم شديد شد من را بردند بيمارستان «راهآهن» تهران. آنجا چون سعى مىكردم حجابم را حفظ كنم مورد تمسخر و توهين چند تا از زنهاى لااُبالى قرار گرفتم. در آن حالت بغضم گرفت. پتو را كشيدم سرم و زدم زير گريه، در همان حال، احساس كردم يك نورى به طرفم مىآيد و به من مىگويد:
چرا ناراحتى؟ گفتم: ببين چطورى دارند من را مسخره مىكنند، مگر مسلمان بودن و حجاب داشتن جرم است كه بايد اينطورى مورد توهين اينها قرار بگيرم؟ گفت: به دل نگير، بعد گفت:
مگر تو آرزو نداشتى تا پسرى كاكل زرى داشته باشى كه غلام «على»عليه السلام باشد؟ گفتم چرا گفت: پس برو اسم پسرت را غلامعلى بگذار تا غلام واقعى «على»عليه السلام باشد.»
اينگونه بود كه در روز هشتم مهرماه سال 1338 مقارن با نيمهشعبان زادروز تولد حضرت مهدى(عج) «غلامعلى پيچك» قدم به جمع خاكيان گذاشت.
با آمدنش شادى و سرور را براى خانوادهاش به ارمغان آورد. او آمده بود تا لبخند بر لبان پدر نشيند، او آمده بود تا همدم تنهايىهاى مادر باشد و او آمده بود تا...
چهره زيبا و دوستداشتنى غلامعلى با آن چشمهاى آبى آسمانيش جذبه روحانى خاصى به او بخشيده بود، هركس به او مىرسيد دوست داشت يك طورى احساساتش را بروز دهد.
در محيط گرم و صميمى خانواده پيچك، غلامعلى در زير سايه پدر و مادرى كه همه هستى آنها ايمانى بود كه در قلبشان جارى بود، رشد و نمو كرد. همراه مادر به جلسات قرآن و روضهخوانى مىرفت تا الفباى عشق را بياموزد.
«دبستان پسرانه فرحآباد» اولين مدرسهاى بود كه غلامعلى كوچك، براى آموختن الفباى دانستن، كيف و كتاب زير بغل گرفته، در آنجا، «بابا آب داد» را هجّى كرد. بعد به مدرسه «بابك» رفت تا در آنجا ادامه تحصيل بدهد. خودش مىگويد:
«بعد از «بابك» رفتم مدرسه «باباطاهر» و بعد «كيان» و بعد هم در مدرسه «روزبه» ادامه تحصيل دادم تا اينكه در دبيرستان «اديب» موفق به اخذ ديپلم شدم.
چريك كوچك
تنوع در مدارس و مكانهايى كه غلامعلى در آنها درس مىخواند، از او شاگرد با تجربهاى ساخته بود كه خيلى پخته و مدبرانه كارهايش را انجام مىداد.
در همان سالهاى دبيرستان بود كه از طريق يكى از معلمينش با مسائل سياسى روز آشنايى پيدا كرده و كمكم به محافل سياسى راه باز مىكرد.
سال 1354 غلامعلى هنوز شانزده بهار را بيشتر پشت سر نگذاشته كه پايش به «مسجدالَحُسينعليه السلام» خيابان صفا باز مىشود و همين امر بهانهاى مىگردد تا او در زمره شاگردان «شهيد شرافت»××× 1 شهيد شرافت بعد از پيروزى انقلاب اسلامى، نماينده مردم شوشتر در «مجلس شوراى اسلامى» شد و سرانجام در جريان انفجار بمب در دفتر مركزى حزب جمهورى اسلامى در هفتتير 1360 به شهادت رسيد. ××× قرار بگيرد، كلاسهاى اصول عقايد و مبانى اسلام شهيد شرافت بار علمى زيادى براى غلامعلى در بر داشت و او را در برابر فريب گروههاى منحرف كه آن روزها بروبيايى داشتند واكسينه كرد.
مجتبى فراهانى يكى از دوستان دوران نوجوانى غلامعلى مىگويد:
«آن زمانها يك عدهاى به روش مبارزه مسلحانه اعتقاد داشتند و يك عدهاى هم مبارزه منفى مىكردند. جمع ما از جمله گروههايى بود كه مبارزه منفى را در پيش گرفته بود. يكى از اصول اين گروهها جذب نيرو و يا به اصطلاح يارگيرى بود، كه از طرق مختلف انجام مىگرفت.
از جمله شيوههاى يارگيرى همين جلسات و گاهى هم فعاليت در پوشش گروههاى فرهنگى ورزشى و انجام كوهنوردى بود.
آن روزها در جمع خودمان نوجوانى را مىديديم كه عليرغم سن كمش خيلى فعاليت مىكرد و نقش اصلى را در يارگيرى ايفا مىنمود. غلامعلى خيلى زود قابليتهاى خودش را نشان داد و به مسؤولين جمع ما اطمينان داد كه مىتوانند رويش سرمايهگذارى كنند.»
مسجد اَلحُسينعليه السلام با برخوردارى از امام جماعت آگاه و مردمى و متعهدى مثل «حاجآقا روشن» و عناصر فرهنگى فعالى چون «شهيد شرافت» به پايگاه مهمى براى نشر اسلام انقلابى مبدل شد.
هنوز انقلاب پا نگرفته بود و فعاليت گروههاى مخالف رژيم پهلوى، صرفاً در قالب مخفىكارىها و حركتهاى مقطعى، مثل پخش اعلاميه و شبنامه خلاصه مىشد. بالطبع مسجد الحسينعليه السلام به لحاظ اينكه از نيروهاى بالقوه خوبى برخوردار بود در اينگونه امور حضور و فعاليت چشمگيرى داشت.
در همان ايام طرح ترور تيمسار «منوچهر خسرو داد» يكى از جلادان رژيم شاه در دستور كار بچههاى مسجدالحسينعليه السلام قرار گرفت. آنها مقدمات كار را انجام دادند و براى اجراى طرح احتياج به اذن ولى امرشان يعنى امام خمينى(ره) داشتند. به همين جهت، از طريق حاج آقا «مجتبى تهرانى» با امام ارتباط برقرار كردند تا در اين مورد كسب تكليف نمايند كه بعد از انتقال موضوع به امام، ايشان با اين طرح مخالفت فرمودند و گفتند: من اينگونه مبارزات را در حال حاضر به صلاح نمىدانم.
دو سه سالِ قبل از پيروزى انقلاب اسلامى، ايران از لحاظ فرهنگى بدترين شرايط را داشت و رواج فرهنگ منحط غربى جوانان را به سوى انحطاط فكرى سوق مىداد. در آن شرايط سالم زندگى كردن و انحراف پيدا نكردن خود ايمانى قوى را طلب مىكرد. غلامعلى با پشتوانه عقيدتى كه از كلاسهاى شهيد شرافت به دست آورده بود در برابر اينگونه كجروىها و انحرافات مردانه ايستادگى نمود و حتى مشوق ديگر جوانان براى رهايى از منجلاب فساد و تباهىاى مىشد كه سوغات «دروازههاى تمدن»××× 1 شعارى كه شاه در سالهاى آخر حكومت خود براى فريب مردم از آن بهره مىجست. ×××شاه به ميمنت حكومت 2500 ساله شاهنشاهى در ايران بود.
مسجدالحسينعليه السلام كمكم به پايگاهى ضدنظام استبدادى پهلوى تبديل شد، هر يك از نيروهاى اين مسجد، به افرادى تبديل شدند كه در سامان دادن به نهضت امام خمينى(ره) مىكوشيدند.
زمزمههاى مخالفت ابتدا از مسجد به افراد خاص و بعد هم به صورت همهگير در جامعه پراكنده مىشد. يكى از دوستان غلامعلى مىگويد:
«يادم است اولين تظاهرات را ما از ميدان امام حسينعليه السلام «فوزيه سابق» راه انداختيم. اول يك نفر آمد سخنرانى كرد و بعد هم شعار مرگ بر شاه فضا را پر كرد...»
غلامعلى در كنار ادامه تحصيلات كلاسيك به يادگيرى دروس حوزوى همت گماشت. در مدت كوتاهى دروس مقدماتى را تمام كرد و سپس به تحصيل فقه و فلسفه پرداخت.
در خردادماه سال 1356 پيچك پس از اخذ ديپلم طبيعى در كنكور سراسرى دانشگاهها شركت كرد و در «دانشكده انرژى اتمى» قبول شد و به تحصيل خود ادامه داد. در همين ايام با ورود به گروههاى اسلامى مسلح، به فعاليتهاى خود عليه رژيم وسعت بخشيد و آماده ورود به عرصه مبارزه مسلحانه شد.
برادرش مىگويد:
«بهمن ماه سال 1356 يك روز رفتم سراغ كتابخانه غلامعلى. همينطورى كه داشتم كتابها را ورق مىزدم، ديدم لاى يكى از آنها، يك قبضه كلت با مهارت خاصى جاسازى شده. موضوع را مخفيانه، به دور از چشم خانواده به غلامعلى گفتم. او شروع كرد به توجيه كردن من و گفت: بچهها دارند خودشان را براى مبارزه مسلحانه آماده مىكنند.
بعدها ديگر فعاليتهاى نظاميش را از من مخفى نمىكرد، سه ماه بعد ديدم با يك مسلسل سبك به خانه آمد...»
غلامعلى از همان ابتداى فعاليت مبارزاتى خود و حتى يكى دو سال قبل از شروع نهضت، دل به امام بسته بود و او را به عنوان مرجع خود انتخاب نمود و از طرفى در كنار مبارزه، براى كسب علم و معرفت نيز تلاش مىكرد.
برادرش رضا مىگويد:
«زندگى غلامعلى را مىتوان به چند حوزه تقسيم كرد، در زندگى، او يك حوزه فكرى داشت و يك حوزه معنوى كه البته همراه با عمل بود. در حوزه فكرى، او به حدّى رسيد كه توانست در سطح دانستههايش مقدمهاى به «منظومه» ملا هادى سبزوارى بنويسد. با وجودى كه در دبيرستان درس مىخواند و بعدازظهرها كار مىكرد توانسته بود «مبادى اللغة» و «جامع المقدمات» را تمام كند و به اين صورت عربى هم ياد بگيرد و تا حدودى هم به مسائل فقهى آشنايى پيدا كند. با اينكه من هم در همان كلاسها، پابهپاى او پيش مىرفتم، اما او گوى سبقت را از ما ربود و من ناگهان احساس كردم كه با او از لحاظ ميزان دانايى و درك مسائل، تفاوت فكرى زيادى دارم. در حوزه سلوك معنوى هم جوانى كوشا بود: روزهايى از هفته را روزه مىگرفت و با اينكه كارهاى زيادى بلد بود، اما براى خودسازى و لمس رنجهاى زحمتكشان جامعه، به عملگى مىرفت. درآمد كار عصرها و روز جمعهاش را جمع نمىكرد بلكه به بچههايى مىداد كه مىخواستند كتاب بخرند يا احتياج به پول داشتند. در دوران كوتاه تحصيلش در دانشگاه كه در رشته انرژى اتمى درس مىخواند، مدتى سرپرست انجمن اسلامى بود و با وجود اينكه مىتوانست به آلمان هم برود اما قبول نكرد. قيد ادامه تحصيل را زد و از آذر 1356، به استخدام سازمان انرژى اتمى ايران درآمد.»
مجتبى فراهانى، از همرزمان پيش از انقلاب پيچك مىگويد:
«غلامعلى از جمله شخصيتهاى شجاع و آگاهِ جمع مبارزاتى ما محسوب مىشد كه از ضريب هوشى بالايى نيز برخوردار بود چه اين كه در تحصيلات، موفقيتهاى زيادى هم كسب كرد. همان سال تحصيلى 55-56 كه ما سال ششم دبيرستان بوديم توى مسجد جمع مىشديم و درسها را مرور مىكرديم. در اين گونه جلسات، او خيلى زود مطالب را مىگرفت و به قول معروف چند پله از ساير بچهها جلوتر بود. مىتوانيم ايشان را از نخبگان نسل خودش حساب كنيم. همين نخبگى باعث شد تا غلامعلى در جريانات و اتفاقات آن دوران، نقش محورى داشته باشد...»
غلامعلى حوادث انقلاب را از همان ابتداى نهضت پيگيرى و حتى به صورت روز شمار ثبت مىكرد. مقدارى از اين مدارك به صورت خاطرات مكتوب، به يادگار مانده. با اوجگيرى انقلاب ديگر همه هَم و غمّ او شده بود مبارزه بر عليه رژيم شاه.
مادرش مىگويد:
«... شبها تا ساعت يك يا دو و بعضى مواقع هم تا صبح مىنشستم تا غلامعلى بيايد. يك شب شيطان رفت تو جلدم و گفتم: بچه جون شاه آنقدرها هم بد نيست كه تو مىگويى، گفت: نه مامان، خيلى بيشتر از اين حرفها اين رژيم ظلم مىكند، الان توى شكنجهگاههاى اون پر از بچه مسلمانهايى است كه در راه عقيدهاشان مبارزه مىكنند...»
پيچك هر چند روز يك بار مىرفت قم و از آخرين اخبار و تحولات انقلاب كسب خبر مىكرد و مىآمد تهران، مادرش مىگويد:
«يك روز از قم آمد، بعد يك عكس كوچك آقا را از جيبش درآورد و به من داد گفت: مامان اين را يادگارى نگهدار، گفتم: اين را چطورى آوردى؟ اگر گير مىافتادى دمار از روزگارت درمىآوردند. گفت: بالاخره راهشرا بلدم كه چطورى بياورم، ديگر بعد از آن توى همه راهپيمايىها شركت داشت و به من مىگفت: مامان، من از شما نه ناهار مىخواهم نه شام، فقط مىخواهم در همه راهپيمايىها شركت كنى و با مشت گره كرده، تو دهان اين حكومت بزنى. من هم واقعاً پا به پايش مىرفتم تا بلكه شهادتى قسمت ما هم بشود اما متأسفانه نشد.»
انقلاب مسير خودش را پيدا كرده بود و مردم با رهنمودهاى قائد عظيمالشأن انقلاب حضرت روحالله(ره) به مرز پيروزى نزديك مىشدند. در آغاز دهه دوم بهمن 1357، كشور طاغوتزده مىرفت تا خود را مهياى استقبال از خورشيد انقلاب نمايد، امام مىآمد تا سياهىها را بزدايد و نور ايمان را در قلوب امت پراكنده نمايد. غلامعلى در كميته استقبال از امام كمر همت بست تا گزندى به امام وارد نيايد، اوست كه مأمور مىشود تا مينهاى كار گذاشته شده توسط نظاميان سرسپرده دولت بختيار در بهشتزهرا در روز ورود امام(ره) را خنثى و جمعآورى كند.
صبح روز 12 بهمن، تصاوير ورود امام به كشور قرار بود به صورت زنده از تلويزيون پخش شود. در تهران و ساير شهرها و روستاهاى ايران، مردمى كه نتوانسته بودند خودشان را به فرودگاه مهرآباد برسانند، ذوق زده پاى تلويزيونهايشان نشسته و لحظات فرود هواپيماى حامل امام را تماشا مىكردند. درست از لحظهاى كه امام از هواپيما خارج شد، ناگهان پخش مستقيم تصاوير قطع شد. مأمورين حكومت نظامى كه از هفتهها قبل به خاطر اعتصاب كارمندان صدا سيما، تأسيسات راديو و تلويزيون را به زور اشغال كرده بودند، در يك اقدام جنونآميز، ضمن قطع پخش تصاوير امام، اسلايد چهره شاهفرارى را روى آنتن فرستادند و سرود منفور شاهنشاهى را هم چاشنى آن كردند! در واكنش به اين وقاحت چكمهپوشان طاغوت، بسيارى از مردم تلويزيونها را شكستند و خشمگين به خيابانها ريختند. امتناع تلويزيون نظاميان از پخش تصاوير و مصاحبههاى امام تا شامگاه روز 21 بهمن 57 ادامه داشت. با اين حال، سيستم فراگير اطلاعرسانى مردمى در مساجد و دانشگاهها، به اتكاى ايمان و عشق جوانان پويايى همچون غلامعلى، از طريق تكثير بيانيهها و متن سخنرانىهاى حضرت امام و توزيع گسترده آنها در سطح محلات شهر، به مقابله با بايكوت خبرى چكمهپوشان اَبلَه دولت غيرقانونى بختيار برخاست و پوزه آنان را به خاك مذلت ماليد. روز 21 بهمن شبكه سراسرى راديو در اقدامى نامتعارف، اعلام كرد: به دستور مقامات فرماندارى نظامى تهران و حومه، مقررات منع آمد و رفت شبانه در سطح شهر به جاى ساعت 9 شب، از ساعت 4 بعدازظهر آغاز مىشود. در ادامه اخبار هم اعلام شد كه در همين شب گزارش تصويرى كامل مراسم سخنرانى روز دوازدهم بهمن امام در بهشت زهرا، از شبكه اول تلويزيون پخش خواهد شد. همه قرائن از برنامهريزى عوامل دولت بختيار و حكومت نظامى براى اقدامى مشكوك عليه امام و مردم تهران حكايت داشت. عصر روز 21 بهمن اعلاميه امام خطاب به مردم منتشر شد: حكومت نظامى اعتبارى ندارد، اين دولت غيرقانونى است، مردم به خيابانها بريزيد!
مردم تهران به خيابانها سرازير شدند و درگيرىهاى پراكنده آنان با نظاميان در هر گوشه شهر آغاز شد. همان شب، در لحظاتى كه تصاوير سخنرانى امام از تلويزيون نظاميان پخش مىشد، از شرق تهران صداى تيراندازىهاى بسيار شديدى به گوش مىرسيد. مأمورين حكومت نظامى و عناصر وفادار به شاه در لشكر گارد نيروى زمينى به پايگاه نيروى هوايى دوشان تپه تهران حمله كرده بودند تا كار همافران، افسران و درجهدارن انقلابى اين پايگاه را كه روز نوزدهم بهمن با حضور در مدرسه علوى و ملاقات با امام، با انقلاب مردم اعلام همبستگى كرده بودند، يكسره كنند. رژيم قصد داشت ضمن سركوبى نظاميان طرفدار امام، همان شب در تهران يك كودتاى نظامى خونين را به اجراء بگذارد.
مادر غلامعلى از آن برهه خطير، اين گونه روايت مىكند:
«... آن شب تلويزيون داشت سخنرانى آقا را نشان مىداد. ما هم نشسته بوديم پاى تلويزيون و داشتيم نگاه مىكرديم. يكباره غلامعلى آمد منزل. گفتم بيا پسرم آقا را توى تلويزيون ببين. اصلاً توجهى نكرد و گفت: گاردىها دارند پايگاه نيروى هوايى را به خاك و خون مىكشند و برادرهاى ما را در آنجا سلاخى مىكنند، آن وقت شما توقع داريد من توى خانه بنشينم تلويزيون تماشا كنم؟... نه مامان، من نيستم.
آن وقتها توى خانه اسلحه داشت، سريع رفت و آن را برداشت. رفتم به او گفتم: غلامعلى، مادر جان مگر نشنيدى از ساعت 4 به بعد همه جا حكومت نظامى است؟ نكند اين جورى بيرون بروى؟ همانطور كه داشت كفشهايش را مىپوشيد به من گفت: حكومت نظامى چيه مامان؟ همه اينها نقشه است، مىخواهند امام و ساير سران نهضت را بگيرند يا بكشند تا بلكه اين آتش قيام مردم خاموش بشود، ولى كور خواندهاند. ما مىريزيم توى خيابانها و همه نقشههاى آنها را نقش بر آب مىكنيم. بعد از بستن بند كفشها، وقتى بلند شد برود، به من گفت: اگر تو امشب توى خانه بمانى، اصلاً ديگر مادر من نيستى، تو هم وظيفه دارى دست داداش عباس و داداش حسين را بگيرى و بيايى توى خيابان! اينها را گفت و از خانه بيرون رفت.
او كه رفت، من هم چادرم را به سر كشيدم، دست عباس و حسين را گرفتم و از خانه بيرون زدم. تمام شهر توى خيابانها ريخته بودند. ما هم مثل بقيه مردم، آن شب تا صبح توى خيابان بوديم. تا دو روز بعد، از «غلامعلى» هيچ خبرى نداشتم. دست آخر، فرداى پيروزى انقلاب و سرنگونى حكومت شاهنشاهى بود كه به خانه برگشت و ما را از نگرانى درآورد.»
غلامعلى پيچك در درگيرىهاى مسلحانه مردم با نظاميان طاغوت در روزهاى 21 و 22 بهمن 57 شركت فعال داشت و در خلع سلاح مراكز نظامى رژيم در تهران، خصوصاً پادگان عشرتآباد، پايگاه نيروى هوايى و درگيرىهاى خونين خيابان تهران نو، نقش مؤثرى ايفا كرد.
به دنبال فروپاشى رژيم نامشروع شاهنشاهى و پيروزى انقلاب اسلامى مردم ايران، غلامعلى هم مثل ديگر جوانهاى مؤمن و انقلابى اين سرزمين، قيد پرداختن به خود را زد و سر از پاى نشناخته به طور كامل در اختيار انقلاب بود.
با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامى غلامعلى پيچك جزو اولين نيروهايى بود كه به اين نهاد انقلابى پيوست او از اول روز اسفند 1357 در بخش فرهنگى سپاه منطقه 6 واقع در خيابان خردمند شهر تهران در كنار سردارانى چون احمد متوسليان××× 1 حاج احمد متوسليان فرمانده لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم بود كه در روز چهاردهم تيرماه 1361 در راه رهايى مردم مظلوم فلسطين اسير غاصبين صهيونيستى شد. ××× و محمد توسلى××× 2 محمد توسلى پس از آزادسازى مريوان از تصرف ضدانقلابيون مسلح دست نشانده رژيم بعث در 3 خرداد 59 به حكم احمد متوسليان، عهدهدار سمت جانشين فرماندهى سپاه مريوان شد و در پاييز 59 به شهادت رسيد. ××× به فعاليت مشغول شد.
نصرتالله قريب از پاسداران سپاه خردمند مىگويد:
«... اوايل سال 58، انقلاب تازه پيروز شده بود. در كشور مشكلاتى وجود داشت . از جمله اين مشكلات كمبود مصنوعى ارزاق عمومى توسط محتكرين، كمبود سوخت و ناامنى بود. ما جزو نيروهاى سپاه منطقه 6 استان تهران بوديم و مقر اصلى ما، در خيابان خردمند قرار داشت. در همانجا با «برادر پيچك» آشنا شدم. او در بخش فرهنگى سپاه منطقه همهكاره بود، اما براى شركت در ساير مأموريتهاى سپاه هم، سر از پا نمىشناخت.
يادم هست يك ساختمانى در خيابان سميه داشتيم. در آنجا هر كارى كه لازم بود انجام مىداديم. يك روز ارزاق پخش مىكرديم، يك روز انبارهاى مخفى محتكرين ارزاق عمومى را پلمب مىكرديم، گاهى هم با عوامل ناامنى در شهرى مثل تهران مقابله مىكرديم.
خلاصه اينكه هر جا لازم مىشد، سراغمان مىآمدند و ما هم با جان و دل آماده انجام هر كارى بوديم...»
كار طاقتفرساى آن موقع و فعاليت شبانهروزى پيچك در سپاه او را قانع نمىكرد. از اين رو غلامعلى علاوه بر كار سپاه به شغل مقدس معلمى نيز مىپرداخت و در يكى از مدرسههاى منطقه محروم تهران عهدهدار تدريس نونهالان انقلاب شد.××× 3 طبق مستندات پرونده پيچك، وى از تاريخ 56/9/1 به استخدام رسمى سازمان انرژى اتمى درآمده و از 60/1/1 نيز از اين سازمان به وزارت آموزش و پرورش منتقل گرديد اما از سوى ديگر طبق حكم استخدامى از اول اسفند 1357 به عضويت رسمى سپاه درآمد. ×××
آن روزها در مدرسه علوى نوجوانى چشم آبى مىآمد و در ميان جمعيت غوطه مىخورد تا براى لحظهاى چهره زيباى محبوبش را تماشا كند. او با ديدن سيماى نورانى امام و مراد خود آرامش مىگرفت و تمام خستگى از او دور مىشد. به دنبال صدور فرمان امام براى تشكيل نهاد «جهاد سازندگى» در بيست و هفتم خرداد 1358، غلامعلى بدون مطلع ساختن خانواده، به بهانه استقرار در نزديك تهران، به سيستان و بلوچستان رفت و در آنجا به كار معلمى مشغول شد. آن روزها بچههاى محروم بلوچى، چشم به دهان معلم خوش سيمايى دوخته بودند كه آمده بود تا پيام انقلاب اسلامى را به گوششان برساند.
هنوز هم كپرها و آلونكهاى حاشيه كويرى استان سيستان و بلوچستان عطر حضور آن معلم چشم آبى و مؤمن را با خود دارند.
رژيمى كه 2500 سال ريشه در تار و پود اين كشور داشت از هم پاشيده شد. واضح بود كه اقشار مرفه وابسته به رژيم سابق و عناصر سياسى مخالف ماهيت مكتبى و رهبرى مذهبى انقلاب مردم ايران، ساكت ننشسته و شيطنتهاى خود را شروع مىكردند كه همينطور هم شد. چند صباحى از پيروزى انقلاب نگذشته بود كه توطئههاى شوم عوامل خودفروخته از گوشه، گوشه كشور شروع شد. سپاه نوپا و عناصر انقلابى آن مأموريت يافتند تا بنابر فلسفه وجودى اين نهاد انقلابى، با اين تحركات ضدانقلابى مقابله كنند.
پيچك با بهرهگيرى از تجربيات قبل از انقلاب خود خيلى زود توانست خودى نشان دهد. به همين دليل، از همان فرداى پيروزى انقلاب توسط گروههاى تروريستى و ضدانقلاب در ليست سياه قرار گرفت كه در همين راستا سه بار او را مورد سوء قصد قرار دادند. با شروع غائله كردستان و هجوم ددمنشانه عوامل مزدور رژيم بعث عراق به شهر بىدفاع پاوه و قتلعام مظلومانه مردم و پاسداران مستقر در آن، پيچك جزو اولين نفراتى بود كه همراه شهيد دكتر مصطفى چمران در مرداد 1358 به آن جا شتافت و در سركوبى ضدانقلابيون سهم عمدهاى داشت. اما در پاوه به خون نشسته، پيچك و همرزمان انقلابى او، شاهد چه رخدادهايى بودند؟
در فرازى از دست نوشتههاى شهيد چمران در خصوص حوادث پاوه مىخوانيم:
«... آخرين دقايق روز 26 مرداد 58، در گردابى از مصيبتهاى سخت، و طوفانى از حملههاى همه جانبه هزاران مسلح خونخوار به پايان رسيد، و با غروب آفتاب استعمار و ضد انقلاب منتظر غروب انقلاب اسلامى ايران بود. جنگى سخت از هر طرف آغاز شد، و هجوم دشمن مثل سيل مىآمد كه آخرين بقاياى مقاومت را ريشهكن كند، و باقيماندههاى پاسداران را در خون غرق نمايد، تا در خطه كردستان ديگر كسى نتواند از امام امت پشتيبانى كند، و يا به اسلام و انقلاب اسلامى ايران معتقد و ملتزم باشد. از شب تا صبح رگبار گلولههاى سبك و سنگين و خمپارهها و راكتها مىباريد و دشمن كه سرمست پيروزى خود بود، مغرورانه رجز مىخواند، و بىمهابا پيش مىآمد. هر چه را در مسير خود مىيافت، مىسوزانيد و ريشهكن مىكرد.
در اين شب مخوف، فقط تعداد كمى پاسدار مجروح و دلشكسته در ميان محاصره هزاران مسلح ضد انقلاب، در غرقابه گردابى از بلا و مصيبت غوطه مىخوردند. فقط راه پرافتخار شهادت باقى مانده بود. پرچمداران انقلاب با حقانيت و مظلوميت خاصى در خون خود مىغلطيدند، و نوكران اجنبى و خونخواران ضدانقلابى پيروزى منحوس خود را جشن گرفته بودند.
رقصان و پايكوبان همراه با غرش خمپارهها و رگبار مسلسلها پيش مىرفتند. آنها مغرورانه اطمينان داشتند كه در آن شب سياه، آخرين نداى حق و انقلاب را در گلوى آخرين رزمنده شهيد براى هميشه خفه مىكنند و خبر شوم شكست انقلاب را همراه با سقوط جمهورى اسلامى ايران به طاغوتها و اربابها و ابرقدرتها بشارت مىدهند! چه شبى بود، اين شب قدر، اين شب مقاومت، اين شب تعيين كننده سرنوشت...
من هيچ اميدى به صبح نداشتم. دل به شهادت بسته بودم، با زمين و آسمان وداع كرده بودم و فقط تصميم داشتم كه در آخرين معركه زندگى، آن چنان ضرب شستى به دشمن نشان دهم كه هروقت اصحاب كفر و نفاق آن را به ياد بياورند بر خود بلرزند.
براى من جنگهاى پاوه و مصيبتهاى آن امرى عادى بود، من با طنين رگبار مسلسلها و غرش خمپارهها از سالها پيش عادت داشتم، در لبنان، سالهاى دراز، شب و روز خود را در سنگرهاى سخت، زير آتش توپخانهها و بمباران هواپيماهاى اسرائيل و رگبار مسلسل ]شبه نظاميان مسيحى طرفدار اسرائيل، معروف} كتائب به سر آورده بودم. خطر و شهادت براى من امرى
به طبيعى بود.
از همه شهر پاوه، فقط دو نقطه در دست ما بود، يكى پاسگاه ژاندارمرى در غرب پاوه و ديگرى محل پاسداران در وسط شهر كه خود من در آنجا بودم و بقيه جاهاى شهر و اطراف آن در دست دشمن بود.
پاسداران معدودى كه در خانه پاسداران باقى مانده بودند، كيسههاى شنى را در بالاى ديوارهاى خانه قرار داده و مسلسل كاليبر 50 را در دو طرف مستقر ساخته مهماتى را كه همان عصر توسط هلىكوپتر رسيده بود، در آنجا متمركز كرده و از شب تا صبح با ديوارى از آتش جلوى پيشروى دشمن را سد نموده بودند. من بر بالاى ديوار خانه ايستاده بودم و گلولههاى رسام را مشاهده مىكردم كه در هر دو طرف مىباريد و آن شب تار را چراغانى مىكرد.
ساعت 4 صبح، آن چنان قتل و غارت همه شهر را فرا گرفته بود كه گويى نيروهاى وسيع دشمن در باطلاقى فرو رفتهاند و هيچ نيرويى قادر نيست كه مهاجمين را از قتل عام مردم و غارت خانهها باز دارد و به سمت معركه اصلى نبرد بكشاند.
آنان ماشين حامل بلندگو آوردند و نعره كشيدند:
هركس وفادارى خود را به حزب دموكرات اعلام كند در امن و امان است. ما فقط آمدهايم كه پاسداران و دكتر چمران را سر ببريم...!»××× 1 رجوع كنيد به كتاب: كردستان، شهيد دكتر مصطفى چمران دفتر نشر فرهنگ اسلامى، چاپ چهارم، 1380، صص 75 و 76. ×××
در چنين شرايطى با ابلاغ پيام امام به يكباره همهچيز تغيير كرد و گردونه جنگ به نفع نيروهاى انقلاب به چرخش درآمد.
امام امت در اين پيام به ارتش و ساير نيروهاى مسلح انقلاب، 24 ساعت مهلت داده بود تا پاوه را از چنگال نيروهاى ضدانقلاب خارج كنند و به درستى كه اينگونه شد.